جدول جو
جدول جو

معنی محمشاد - جستجوی لغت در جدول جو

محمشاد
(مَ مِ / مَ)
نام نیای خواجه ابوبکر محمد بن اسحاق رئیس بزرگ طایفۀ کرامیه در نیشابور است و لفظ محمشاد شاید مخفف محمدشاد باشد چنانکه احمدشاد نیز از اسماء اعلام است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به غزالی نامه چ 1 ص 48 و تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 42 و 54 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمشاد
تصویر خرمشاد
(پسرانه)
با طراوت و شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رامشاد
تصویر رامشاد
(پسرانه)
مرکب از رام (آرام یا مطیع) + شاد (خوشحال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرشاد
تصویر مهرشاد
(پسرانه)
شادمهر، مرکب از شاد (خوشحال) + مهر (محبت یا خورشید)، نام شهر یا مکانی در نیشابور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامشاد
تصویر بامشاد
(پسرانه)
کسی که در سحرگاهان شاد است، نام یکی از موسیقیدانان معروف در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامشاد
تصویر کامشاد
(پسرانه)
مرکب از کام (خواسته، آرزو) + شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهشاد
تصویر مهشاد
(دخترانه)
ماه شادمان، مرکب از مه (ماه) + شاد (خوشحال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محمود
تصویر محمود
(پسرانه)
مورد پسند، نیک، خوش، آنکه یا آنچه ستایش شده است، از نامهای پیامبر (ص)، نام یکی از پادشاهان غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
(دخترانه)
شخص خوش قد و قامت، درخت و بوته زینتی و تقریبا همیشه سبز که دستمایه بسیاری از شاعران است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جمشاد
تصویر جمشاد
(پسرانه)
پادشاه بزرگ و شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محمود
تصویر محمود
از نام های خداوند، ستوده، ستایش کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتشد
تصویر محتشد
آماده و مهیا، آنکه از بذل مال و یاری کردن دریغ نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احتشاد
تصویر احتشاد
گرد آوردن، جمع کردن، آماده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نام خاندانی به بیهق منسوب به محم بن سعید بن عثمان بن عفان مادر وی از قصبۀ بیشک (بشت) بود. (تاریخ بیهق ص 126)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان نبت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 110هزارگزی باختر نیکشهر کنار راه مالرو نبت به فنوج با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بروجردی. از شاعران معاصر نصرآبادی صاحب تذکره است و نصرآبادی در حق وی گوید: بی تکلف سخنانی داشت که از نمکی خالی نبود. مدتی مقیم هند بود و سپس به اصفهان بازگشت. تخلص شعری او یتیم است و این دو بیت از اوست:
من عاشقم و یار به کام دگران است
چون غرّۀ شوال که ماه رمضان است.
کوه غم بر دل نشست و آه سردی برنخاست
آسمانی بر زمین افتاد و گردی برنخاست.
(تذکرۀ نصرآبادی ص 395)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
شبها که در تمام آن ماه باشد و گاه از ابر گمان برند که صبح است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لیالی محمقات، شبها که ماه در میغ تابد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ)
جمع واژۀ محمّر. داروها که پوست تن سرخ کنند. و رجوع به محمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. 599 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
قاجار. نوۀ فتحعلیشاه و پسربزرگ و ارشد عباس میرزا. به سال 1222 هجری قمری متولد شد و پس از درگذشت عباس میرزا (1249 هجری قمری) به سمت ولایتعهدی و حکومت خراسان و آذربایجان منصوب و روانۀتبریز گردید. پس از درگذشت فتحعلی شاه به سال 1250 در 27سالگی در تبریز جلوس کرد لیکن 60 نفر از پسران فتحعلی شاه که در اطراف ایران حکومت داشتند و هر یک داعیۀ سلطنت در سر می پروراندند با لشکر و استعداد آمادۀ مبارزه شدند. اما کفایت قائم مقام مدعیان سلطنت را از سر راه برداشت و او را به سلطنت تمامی ایران رسانید. وی در سال 1264 هجری قمری در قصر محمدیه، واقعدر غرب تجریش درگذشت. و نیز رجوع به قاجاریه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محمدحسن خان، دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 10هزارگزی جنوب خاوری سبزواران. سه هزارگزی خاور راه سبزواران به کهنوج. جلگه. گرمسیر مالاریایی. سکنه 93 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِ مِ)
نام یکی از سلسله هایی که در سرزمین لیدیه تشکیل شده بود. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 194)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ قَ)
محاشاه. اخراج. استثناء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استثناء کردن. (از ناظم الاطباء) ، باک داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محاشاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
استثناء کردن. (تاج المصادر زوزنی). استثناء کردن کسی را از جماعتی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 200 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
تحاشد. گرد آمدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (منتهی الارب). جمع آمدن. مجتمع شدن برای امری واحد، افروخته شدن آتش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام خنیاگری درزمان خسروپرویز، (یادداشت مؤلف)، نام مطربی است که او نیز مانند باربد عدیل و نظیر نداشته، (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ شعوری) (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری)، مطربی است، وجه تسمیه آنکه بامداد چنان می نواخت و می خواند که همه کس را شاد میکرد، (فرهنگ رشیدی)، مطربی بوده از امثال باربد، (آنندراج)، مطربی در قدیم که در نواختن مشهور بوده، (فرهنگ نظام)، نام نوازنده ای معروف، (ناظم الاطباء)، از موسیقیدانان و مطربان زمان خسرو پرویز ساسانی بوده است اما احوال این خنیاگر چنانکه باید روشن نیست، (از فهرست اعلام دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) :
بلبل باغی به باغ دوش نوائی بزد
خوبتر از باربد، نیکتر از بامشاد،
منوچهری،
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً صورتی است از ’محمشاد’ که آن نیز صورتی از ’محمدشاد’ است
لغت نامه دهخدا
ستاییدگی در خور ستایش بودن، ستوده یابی ستوده کار شدن ستوده شدن بستایش رسیدن، کاری کردن که موجب ستایش باشد، ستوده یافتن محمود یافتن ستودن تحسین تمجید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
درختی که همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاشات
تصویر محاشات
استثنا، اخراج، باک داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشاد
تصویر ماشاد
جامه پشمینه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
آماده، بخشنده دست و دلباز آنکه در بذل مال و یاری دریغ نکند، آماده مهیا جمع محتشدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمود
تصویر محمود
ستایش کرده شده، ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتشاد
تصویر احتشاد
((اِ تِ))
گرد آمدن مردم برای انجام کاری
فرهنگ فارسی معین