جدول جو
جدول جو

معنی محلحل - جستجوی لغت در جدول جو

محلحل(مُ حَ حَ)
حلاحل. (یادداشت مرحوم دهخدا). مهتر دلاور و بزرگ و فربه و بسیارمروت و یا ستبر سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شوهر موقت زنی که شوهر قبلی اش او را سه بار طلاق داده باشد. هرگاه مردی زن خود را سه طلاق بدهد و بعد بخواهد دوباره با او ازدواج کند باید مرد دیگری موقتاً آن زن را به عقد ازدواج خود درآورد و بعد طلاق بدهد تا شوهر اول بتواند با او ازدواج کند، هضم کننده، حلال کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلول
تصویر محلول
ماده ای که از حل شدن ماده ای دیگر در مایع به وجود می آید، حل شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
روضه محلال و مکان محلال، مرغزار و یامکان که در وی بسیار فرود آیند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
حلال کننده سه طلاقه را به تزوج بر شوهر اول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حلال گر. شوی دوم زن پس از سه بار طلاق گفتن شوی اول او. آنکه زنی را که شویش به سه طلاق دست بازداشته است به زنی گیرد تا چون آن زن را رها کند، دیگربار زناشویی زن با شوی نخستین حلال و روا بشود و بدین سبب آن مرد را محلل گویند که با تزویج آن زن سبب حلال گشتن ازدواج وی با شوی نخستین شده است. شوی دوم زن پس از سه بار طلاق شوی نخستین و شوی دوم را محلل از آن گویند که اگر او زن را طلاق گوید شوی نخستین تواند باز وی را به زنی کند و بی این شوی دوم زن برشوی نخستین ابداً حرام باشد. مرد حلال کننده سه طلاقه را به تزوج بر شوهر اول. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، حلال گر. که روا و جایز و حلال کند. حلال کننده. رواکننده. حلال و رواکننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلال گرداننده. (آنندراج). حلال کننده. مباح کننده. (ناظم الاطباء) ، اسب سوم رهان که اگر سبق یابد بگیرند و اگر مسبوق شود چیزی ندهند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در سبق شخص سوم که پس از گرو بستن دو تن در رمی به سبق داخل گردد بدینگونه که اگر پیشی گیرد برد و گرنه غرامت ندهد. اسب سوم در اسب دوانی که اگر پیش افتد ببرد و اگر نه چیزی نبازد. دخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حل کننده. گدازنده، تحلیل برنده. (ناظم الاطباء). گوارنده. روائی بخش. روائی بخشنده. هضم کننده. ضد مغلظ. که تحلیل غذا کند: جوش شیرین محلل غذاست. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و روغنها و محلل اندر قضیب چکانیدن. (ذخیره خوارزمشاهی). چنانکه در علاج آماس گرم... نخست داروهای رادع به کار دارند پس محلل باز رادع ترکیب کنند پس به آخر همه محلل به کار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، داروئی باشدکه ماده را آمادۀ تبخیر کند و سپس بخار شود مانند جندبیدستر. (کشاف اصطلاحات الفنون). داروئی است که خلط از طریق تبخیر آن دارو متفرق گرداند و آن را از موضعی که چسبیده جزء به جزء خارج نماید مانند جندبادستر. (از قانون بوعلی) ، که ورم نشاند. فرونشانندۀ ورم: محلل اورام، بادکش. محلل نفخ. محلل ریاح، بادشکن. شکر سرخ محلل اورام است. (یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که بادها را در اندرون آدمی رقیق کند تا دفع شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، که نیک گره را بگشاید. نیک گشایندۀ گره
لغت نامه دهخدا
(حِ حِ)
حلاحل. و آن نوعی از پیاز صحرائی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَحْ)
جنبنده از جای و دور شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منتقل شده از جائی به جائی و جنبنده. (ناظم الاطباء) ، پراکنده و پاشیده، پنبۀ زده و حلاجی شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گداخته شده و حل شده. ذوب شده. (ناظم الاطباء). حل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). حل شده چنانکه قند یا کلوخ در آب. آب کرده: قند محلول، قند آب کرده، محلول گنه گنه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به مشک سودۀ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خطغبار.
سعدی.
- محلول گردیدن، باز شدن. حل شدن:
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی.
سعدی.
رجوع به حل شود، در اصطلاح پزشکی و شیمی ماده ای که مولکولهایش در مایعی به نام حلال با مولکولهای حلال مخلوط و یکی شده است بطوری که ظاهراً هر دو یک ماده بنظر آیند، مانند محلول قند در آب و محلول ید در الکل. ج، محلولات
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن. (زوزنی). جنبیدن از جای، دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، رفتن، اقامت کردن و نجنبیدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ)
مباح و مشروع. (ناظم الاطباء) ، آسان مبالغه ناکرده. (منتهی الارب). چیز کم. (ناظم الاطباء). چیز آسان. (از اقرب الموارد) ، هر آب که شتران در آن فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جائی که در آن بسیار آمدوشد کنند: مکان محلل. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیل شود
لغت نامه دهخدا
مباح و مشروع، آسان مبالغه ناکرده حلال کننده سه طلاقه را به تزویج بر شوهر اول، حلال گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلول
تصویر محلول
گداخته شده، حل و ذوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلحل
تصویر تحلحل
جنبیدن از جای دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلل
تصویر محلل
((مُ حَ لِّ))
حل کننده، تحلیل برنده، مردی که با زن سه طلاقه ازدواج می کند و او را طلاق می دهد تا آن زن بتواند دوباره با همسر پیشین خود ازدواج کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلل
تصویر محلل
((مُ حَ لَّ))
تحلیل شده، تحلیل رفته، حلال گردانیده، هر آب که در آن شتران فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلول
تصویر محلول
((مَ))
حل شده، چیزی که در مایعی حل شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلول
تصویر محلول
گمیزه، آبگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
حل شده
متضاد: حلال، آب، مایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلّال، محلّی
دیکشنری اردو به فارسی