جدول جو
جدول جو

معنی محلال - جستجوی لغت در جدول جو

محلال
(مِ)
روضه محلال و مکان محلال، مرغزار و یامکان که در وی بسیار فرود آیند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محال
تصویر محال
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلال
تصویر حلال
گشاینده، حل کنندۀ مشکلات، در علم شیمی ماده ای که مادۀ دیگر را در خود حل می کند مانند آب و الکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتال
تصویر محتال
حیله کننده، حیله گر، فریبنده، مکر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلات
تصویر محلات
محله ها، قسمتهایی از شهر با چندین خیابان، کوچه ها و مغازه ها، کوی ها، برزن ها، جمع واژۀ محله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلول
تصویر محلول
ماده ای که از حل شدن ماده ای دیگر در مایع به وجود می آید، حل شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
آهن و مانند آن که بدان چرک و پوست دور کننداز روی ادیم. (منتهی الارب). و رجوع به محلاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
طین مصلال، گل خشک شدۀ سخت گشته که بانگ می کند. (ناظم الاطباء). گل با بانگ و فریاد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِحْ)
بسیار محال گوی. مرد بسیار محال گوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز:
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال.
کسائی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال.
معروفی.
به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.
منجیک.
بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم
شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم.
طیان.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
فلک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال.
فرخی.
در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان
گرگی که بداند حیل روبه محتال.
فرخی.
اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو.
شمع خرد گیر چو دیدی که شد
خانه این جادوی محتال تار.
ناصرخسرو.
حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال.
ناصرخسرو.
بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه).
این طبیبان غلطبین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید.
خاقانی.
تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت.
خاقانی.
مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303).
برکشیدش بود گر به نیم من
پس بگفتش مرد کای محتال فن.
مولوی.
چون شیفتگان بی سر و پای
بگریزم از این جهان محتال.
عطار.
، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین که سالی بکارند و سالی نه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آهن که بدان تیر تراشند (صواب آن به خاء معجمه است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شیردوشه. (آنندراج). محلب. و رجوع به محلب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَلْ لَ)
نام شهرستانی است، در 265هزارگزی جنوب باختری تهران و 28هزارگزی باختردلیجان و 6 هزارگزی شمال راه دلیجان به خمین. در دامنۀ کوه سرچشمه واقع است و مرکز آن نیز که شهرکی است همین نام دارد و از دو قصبۀ بالا و پائین تشکیل شده و در حدود 12500 تن سکنه دارد. عده قرای محلات 55 و جمعیت کل حدود 228000هزار نفر است. محلات سابقاً مرکز بخش و تابع شهرستان گلپایگان بوده در سال 1326 ه. ش. تبدیل به شهرستان شد. بخش خمین و دلیجان تابع این شهرستان است. آثار باستانی محلات به شرح زیر است: الف: محراب امام زاده یحیی که ادارۀ باستان شناسی تاریخ بنای آن را در سال 709 هجری قمری ثبت نموده است. ب:بنای دو امام زاده جنب یکدیگر یکی در پائین به نام شاهزاده موسی و دیگری عبداﷲ که از بناهای دورۀ صفویه است. ج: قلعۀ معروف آقاخان محلاتی، واقع در شمال محلات پائین قلعه ای مهم و قدیمی است و مساحت داخل قلعه در حدود یکصدهزار متر مربع و دارای باغ و ساختمانهای قابل ملاحظه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَلْ لا)
جمع واژۀ محله. رجوع به محله شود: و مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد. (چهارمقاله چ دانشگاه ص 155)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
شتر پس آرنده بار را. (منتهی الارب). الجمل الذی یؤخر حمله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حَ)
حلاحل. (یادداشت مرحوم دهخدا). مهتر دلاور و بزرگ و فربه و بسیارمروت و یا ستبر سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
احلال بمکانی، فرود آوردن در جائی. (منتهی الارب) (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مُ حِلْ لا)
دیگ و دستاس و دلو و مشک و کاسه و کارد و تبر و آتش زنه مجموعاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گداخته شده و حل شده. ذوب شده. (ناظم الاطباء). حل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). حل شده چنانکه قند یا کلوخ در آب. آب کرده: قند محلول، قند آب کرده، محلول گنه گنه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به مشک سودۀ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خطغبار.
سعدی.
- محلول گردیدن، باز شدن. حل شدن:
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی.
سعدی.
رجوع به حل شود، در اصطلاح پزشکی و شیمی ماده ای که مولکولهایش در مایعی به نام حلال با مولکولهای حلال مخلوط و یکی شده است بطوری که ظاهراً هر دو یک ماده بنظر آیند، مانند محلول قند در آب و محلول ید در الکل. ج، محلولات
لغت نامه دهخدا
تصویری از محلاب
تصویر محلاب
شیر دوشه شیر دوشه محلب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محله محله ها کویها: مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد، جمع محله، کوی ها بر زن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتال
تصویر محتال
حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلال
تصویر احلال
فرود آمدن، روا دانستن، بایستن، کیفرسزایی حلال گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلول
تصویر محلول
گداخته شده، حل و ذوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلول
تصویر محلول
((مَ))
حل شده، چیزی که در مایعی حل شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتال
تصویر محتال
((مُ))
حیله گر، مکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احلال
تصویر احلال
((اِ))
حلال کردن، فرود آمدن در جایی، از حرام بیرون آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلول
تصویر محلول
گمیزه، آبگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
حیله گر، دغل، غدار، گربز، محیل، مکار، نغل، نیرنگ باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حل شده
متضاد: حلال، آب، مایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوی ها، برزن ها، محله ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد