جدول جو
جدول جو

معنی محفوف - جستجوی لغت در جدول جو

محفوف
چیزی که گرداگرد آن گرفته شده، پیچیده شده
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
فرهنگ فارسی عمید
محفوف
(مَ)
گرداگرد گرفته شده. (از غیاث) (آنندراج). محاطشده. احاطه کرده شده. (ناظم الاطباء). گرداگرد فراگرفته. گرداگرد گرفته. فرا گرفته. محاط. محاط به. دورکرده. احاطه شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
حفت الجنه به چه محفوف گشت
بالمکاره که از او افزود کشت.
مولوی (مثنوی، دفتر پنجم ص 12).
، محتاج. قوم محفوفون، قومی نیازمند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محفوف
گرد گرفته گرداگرد فرا گرفته
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
فرهنگ لغت هوشیار
محفوف
((مَ))
گرداگرد
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محفوظ
تصویر محفوظ
حفظ شده، نگه داری شده، آنچه در خاطر حفظ شده
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعلین به مفاعیل تبدیل می شود، کور، نابینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
در نوردیده و پیچیده شده، در لفافه پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محذوف
تصویر محذوف
حذف شده، در علوم ادبی در علم عروض ویژگی زحافی که هجای بلند آخر آن حذف شده و در مفاعیلن، فاعلاتن و مفعولن که به ترتیب فعولن، فاعلن و فعولن حاصل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
سرنگون، مبدل شده، محروم و بی نصیب از چیزی از مال خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلا به درد بن فک اسفل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال:
گلنار به رخ داری شکر به لبان داری
صد نقش در این داری صد نقش در آن داری.
این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید:
گلنار به رخ دارای شکر به لبان
صد نقش در این داری صد نقش در آن.
(از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است:
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.
فرخی.
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
رجوع به محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کاویده شده. کنده شده. (منتهی الارب). کاویده شده و خالی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شهری است بر کنار دریای روم، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و محفوره و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نگاهداشته و حراست شده. حفظشده. محروس. مصون. (ناظم الاطباء). نگهداشته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ. (گلستان).
- محفوظ بودن، مصون بودن. محروس بودن.
- محفوظ داشتن، نگهبانی کردن. حراست کردن: از کساد و ناروایی محفوظ و مصون دارد. (تاریخ قم ص 10).
- لوح محفوظ، کتاب حفیظ. قرآن کریم:
بنگر اندر لوح محفوظ ای پسر
خطهاش از کائنات و فاسدات.
ناصرخسرو.
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را.
خاقانی (دیوان ص 815).
لوح حافظ لوح محفوظی شود
روح او از روح محظوظی شود.
مولوی.
، آنچه درحفظ دارند. از برکرده. محفوظات. حفظشده. (ناظم الاطباء). نگهبانی کرده. (آنندراج). به خاطرسپرده شده. (ناظم الاطباء). ازبرکرده. یادگرفته. (آنندراج). ازبر. ازبرشده. به یاد گرفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و چون در حد کهولت... رسند و در آن محفوظ تأملی کنند صحیفۀ دل را پر خواهنده بینند. (کلیله و دمنه).
- محفوظ بودن، به یاد داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، در اصطلاح صوفیه آن کس را گویند که خداوند او را در قول و فعل واراده از مخالفت خدا محفوظ داشته است. آنکه کردار وگفتار و اراده و قصد وی برخلاف رضای خدا نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح اهل حدیث در مقابل حدیث شاذ اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به شاذ شود، در اصطلاح حسابداران در انجام حساب خطأین نام دو عدد است که یکی را محفوظ اول و دومی را محفوظ ثانی خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حساب خطئین و خطأین شود، کودک خرد (لغت مکی است). ج، محافیظ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خرمای بد دورکرده از خرمای خوب. (از منتهی الارب). خرمای جید دورکرده از خرمای بد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساقط و فرومایه و بلایه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
سوگند خوردن. محلوفاء. محلوفه. حلف (ح / ح ل ) . (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محلوفه. سوگند. (منتهی الارب). یمین. قسم. حلفه
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخدوم. (منتهی الارب). آن که کسان به خدمت وی بر یکدیگر پیشی گیرند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مهیا. آماده. حاضر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوف
تصویر محجوف
مبتلی بدرد بن فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوف
تصویر محلوف
سوگند خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
در نور دیده، فراهم آورده پیچیده شده (در لفاف) درنوردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفوف
تصویر مکفوف
نابینا کرده، کور
فرهنگ لغت هوشیار
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوظ
تصویر محفوظ
نگاهداشته و حراست شده، حفظ شده، نگهداشته، مصون، نگهبانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفوف
تصویر مکفوف
((مَ))
کور، نابینا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
((مَ))
پیچیده شده، در لفافه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محذوف
تصویر محذوف
((مَ))
حذف شده، انداخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفوظ
تصویر محفوظ
((مَ))
نگاهداری شده، حراست شده، از بر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفوظ
تصویر محفوظ
نگاه داشته
فرهنگ واژه فارسی سره
محافظت شده، امن، ایمن، تامین شده
دیکشنری اردو به فارسی