حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال: گلنار به رخ داری شکر به لبان داری صد نقش در این داری صد نقش در آن داری. این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید: گلنار به رخ دارای شکر به لبان صد نقش در این داری صد نقش در آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال: گلنار به رخ داری شکر به لبان داری صد نقش در این داری صد نقش در آن داری. این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید: گلنار به رخ دارای شکر به لبان صد نقش در این داری صد نقش در آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است: بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور. فرخی. آن کل عفریت روی با همه زشتی قالی بافد همی و ایضاً محفور. سوزنی. رجوع به محفوری شود
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است: بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور. فرخی. آن کل عفریت روی با همه زشتی قالی بافد همی و ایضاً محفور. سوزنی. رجوع به محفوری شود
نگاهداشته و حراست شده. حفظشده. محروس. مصون. (ناظم الاطباء). نگهداشته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ. (گلستان). - محفوظ بودن، مصون بودن. محروس بودن. - محفوظ داشتن، نگهبانی کردن. حراست کردن: از کساد و ناروایی محفوظ و مصون دارد. (تاریخ قم ص 10). - لوح محفوظ، کتاب حفیظ. قرآن کریم: بنگر اندر لوح محفوظ ای پسر خطهاش از کائنات و فاسدات. ناصرخسرو. امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل ز لوح محفوظ املا کند لسانش را. خاقانی (دیوان ص 815). لوح حافظ لوح محفوظی شود روح او از روح محظوظی شود. مولوی. ، آنچه درحفظ دارند. از برکرده. محفوظات. حفظشده. (ناظم الاطباء). نگهبانی کرده. (آنندراج). به خاطرسپرده شده. (ناظم الاطباء). ازبرکرده. یادگرفته. (آنندراج). ازبر. ازبرشده. به یاد گرفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و چون در حد کهولت... رسند و در آن محفوظ تأملی کنند صحیفۀ دل را پر خواهنده بینند. (کلیله و دمنه). - محفوظ بودن، به یاد داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در اصطلاح صوفیه آن کس را گویند که خداوند او را در قول و فعل واراده از مخالفت خدا محفوظ داشته است. آنکه کردار وگفتار و اراده و قصد وی برخلاف رضای خدا نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح اهل حدیث در مقابل حدیث شاذ اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به شاذ شود، در اصطلاح حسابداران در انجام حساب خطأین نام دو عدد است که یکی را محفوظ اول و دومی را محفوظ ثانی خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حساب خطئین و خطأین شود، کودک خرد (لغت مکی است). ج، محافیظ. (از اقرب الموارد)
نگاهداشته و حراست شده. حفظشده. محروس. مصون. (ناظم الاطباء). نگهداشته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ. (گلستان). - محفوظ بودن، مصون بودن. محروس بودن. - محفوظ داشتن، نگهبانی کردن. حراست کردن: از کساد و ناروایی محفوظ و مصون دارد. (تاریخ قم ص 10). - لوح محفوظ، کتاب حفیظ. قرآن کریم: بنگر اندر لوح محفوظ ای پسر خطهاش از کائنات و فاسدات. ناصرخسرو. امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل ز لوح محفوظ املا کند لسانش را. خاقانی (دیوان ص 815). لوح حافظ لوح محفوظی شود روح او از روح محظوظی شود. مولوی. ، آنچه درحفظ دارند. از برکرده. محفوظات. حفظشده. (ناظم الاطباء). نگهبانی کرده. (آنندراج). به خاطرسپرده شده. (ناظم الاطباء). ازبرکرده. یادگرفته. (آنندراج). ازبر. ازبرشده. به یاد گرفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و چون در حد کهولت... رسند و در آن محفوظ تأملی کنند صحیفۀ دل را پر خواهنده بینند. (کلیله و دمنه). - محفوظ بودن، به یاد داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در اصطلاح صوفیه آن کس را گویند که خداوند او را در قول و فعل واراده از مخالفت خدا محفوظ داشته است. آنکه کردار وگفتار و اراده و قصد وی برخلاف رضای خدا نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح اهل حدیث در مقابل حدیث شاذ اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به شاذ شود، در اصطلاح حسابداران در انجام حساب خطأین نام دو عدد است که یکی را محفوظ اول و دومی را محفوظ ثانی خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حساب خطئین و خطأین شود، کودک خرد (لغت مکی است). ج، محافیظ. (از اقرب الموارد)
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند