سخت عیش و کم مال گردنده. (از منتهی الارب). بینوا و مفلس و تنگدست شونده. (از ناظم الاطباء) ، طواف کننده و گرداگرد آینده. (از منتهی الارب) ، بافندۀ جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که می پوشاند و می پیچد چیزی را به جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
سخت عیش و کم مال گردنده. (از منتهی الارب). بینوا و مفلس و تنگدست شونده. (از ناظم الاطباء) ، طواف کننده و گرداگرد آینده. (از منتهی الارب) ، بافندۀ جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که می پوشاند و می پیچد چیزی را به جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
سوگنددهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، هر آنچه مردم در آن شک کرده سوگند خورند که چنین است و چنین نیست و از آن است کمیت محلف یعنی مشتبه اللون که بعضی آن را کمیت گویند و بعضی سرخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کودک که در بلوغ وی شک کنند: غلام محلف. (منتهی الارب). آنکه به شک باشند در بالغی او. (مهذب الاسماء)
سوگنددهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، هر آنچه مردم در آن شک کرده سوگند خورند که چنین است و چنین نیست و از آن است کمیت محلف یعنی مشتبه اللون که بعضی آن را کمیت گویند و بعضی سرخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کودک که در بلوغ وی شک کنند: غلام محلف. (منتهی الارب). آنکه به شک باشند در بالغی او. (مهذب الاسماء)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حِدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)