چیزی است که ستور را در آن علف دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصل (و لغتی است در محتد) ، بن کوهان شتر، نقش و نگار جامه، قصر سلطان. ج، محافد. (منتهی الارب)
چیزی است که ستور را در آن علف دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصل (و لغتی است در محتد) ، بن کوهان شتر، نقش و نگار جامه، قصر سلطان. ج، محافد. (منتهی الارب)
نعت فاعلی از تحفیس. بی قرار و بی آرام در بستر. (ناظم الاطباء). جنبنده بر بستر و بی قرار. (آنندراج) ، علیحده و جداشده. (ناظم الاطباء) ، زنی که آرایش میکند ساقهای خود را با خلخال. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از تحفیس. بی قرار و بی آرام در بستر. (ناظم الاطباء). جنبنده بر بستر و بی قرار. (آنندراج) ، علیحده و جداشده. (ناظم الاطباء) ، زنی که آرایش میکند ساقهای خود را با خلخال. (ناظم الاطباء)
چیزی است که ستور را در آن علف دهند، کنارۀ جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگار جامه. (مهذب الاسماء) ، پیمانه و آن قدحی باشد، زنبیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
چیزی است که ستور را در آن علف دهند، کنارۀ جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگار جامه. (مهذب الاسماء) ، پیمانه و آن قدحی باشد، زنبیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
سخت عیش و کم مال گردنده. (از منتهی الارب). بینوا و مفلس و تنگدست شونده. (از ناظم الاطباء) ، طواف کننده و گرداگرد آینده. (از منتهی الارب) ، بافندۀ جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که می پوشاند و می پیچد چیزی را به جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
سخت عیش و کم مال گردنده. (از منتهی الارب). بینوا و مفلس و تنگدست شونده. (از ناظم الاطباء) ، طواف کننده و گرداگرد آینده. (از منتهی الارب) ، بافندۀ جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که می پوشاند و می پیچد چیزی را به جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. (از منتهی الارب). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. (ناظم الاطباء). داعی. محرک. مشوق: و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه ص 9). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. (جهانگشای جوینی) ، خریدار اشنان با همه بضاعت خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ کننده جامه با زعفران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. (از منتهی الارب). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. (ناظم الاطباء). داعی. محرک. مشوق: و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه ص 9). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. (جهانگشای جوینی) ، خریدار اشنان با همه بضاعت خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ کننده جامه با زعفران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان: گل می نهد به محفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه). صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس دست و مسند به تو افراشته در هر محفل. انوری. عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. محفلی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش. هاتف. - محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا. - محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی. - محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود. - محفل افروزی، عمل محفل افروز. - محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی. ، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان: گل می نهد به محفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه). صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس دست و مسند به تو افراشته در هر محفل. انوری. عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. محفلی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش. هاتف. - محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا. - محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی. - محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود. - محفل افروزی، عمل محفل افروز. - محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی. ، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پُرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حِدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین