جدول جو
جدول جو

معنی محطور - جستجوی لغت در جدول جو

محطور
(مَ)
به روی افتاده و بر زمین افتاده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محصور
تصویر محصور
ویژگی زمینی که دور آن دیوار کشیده شده، محاصره شده، منحصر، کنایه از اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفطور
تصویر مفطور
خلق شده، سرشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محظور
تصویر محظور
محذور، حرام، ناروا، ممنوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محذور
تصویر محذور
گرفتاری، مشکل، آنچه از آن می ترسند و حذر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرور
تصویر محرور
کسی که دارای مزاج گرم است، گرم شده از حرارت آتش و تب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشور
تصویر محشور
ویژگی آنکه در روز قیامت با کسی در یک جا گرد آید، همدم، همراه، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطور
تصویر مسطور
نوشته، نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض شعری از بحر رجز که سه جزء از شش جزء آن کم کرده باشند، دو نیمه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محظور
تصویر محظور
حرام کرده شده، ممنوع، قدغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفطور
تصویر مفطور
آفریده خلق شده آفریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماطور
تصویر ماطور
آب بند
فرهنگ لغت هوشیار
ترسناک، در یاد داشت های استاد محمد قزوینی آمده است که این واژه برابر است با (مانع) یا بازدارنده در پارسی استاد افزوده اند: (بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند که محذور را باید محظور نوشت محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد)، در (غیاث اللغات) محذور تنها برابر است با: آنچه از آن ترسیده شود که آن را از (منتخب اللغات) بر گرفته در فرهنگ عربی - فارسی لاروس نیز به همین گونه آمده و گواه از نپی (قران مجید) است، ان عذاب ربک کان محذورا واژه (محظور) در (منتخب اللغات) و در (غیاث اللغات) آمده است: (محظور حرام کرده شده و منع کرده شده) در (فرهنگ آنندراج) نیز (محظور) برابر است با (حرام) چنان که در (متنهی الارب) آمده در فرهنگ عربی به فارسی لاروس واژه (محظور) برابر است با (ممنوع) و (حرام) آنچه از آن پرهیز کنند دور شده پرهیز شده، مانع. توضیح رای محذور فی ذلک مع قصد المبالغه. مقصود استعمال این کلمه است در امثال این موارد که تقریبا درست بمعنی مانع است و با ذال است نه با ظاء یعنی محظور چنانکه بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند و در امثال این موارد محظور همیشه می نویسند و حال آنکه محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد، مشقت رنجها جمع محذورات
فرهنگ لغت هوشیار
وا مان کانا آنکه بسبب بیخردی و ابلهی از تصرف در اموال خویش ممنوع باشد جمع محجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضور
تصویر محضور
آمده بوده حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقطور
تصویر مقطور
کتران مالیده زفت مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
اندوده نان آبکامه اندوده، کم کرده: در سرواد بیتی باشد که یک نیمه از اجزاء اصلی آن کم کرده باشند چنانکه مربع هزج که در اصل دایره عجم مثمن است و در اشعار عرب روا باشد که جهار دانگ از اجزای بحری کم کنند چنانکه از رجز و منسرح که در اصل دایره عرب مسدس اند
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصور
تصویر محصور
احاطه کرده شده، شهر بند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور
تصویر محشور
حاشیه کرده، حاشیه نوشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر، گرم سرشت، خشمگین برافروخته گرم شده (از آتش تب خشم و جز آن) : بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحی. (خاقانی)، گرم مزاج جمع محرورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسور
تصویر محسور
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ لغت هوشیار
نبشته، سمیره یافته نوشته شده بسطر در آورده: از قلاع معتبرکه بمزید مناعت ومحکمی مشهور است و وصف آن در کتب تواریخ مسطور و مذکور قلعه فیروز کوه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصور
تصویر محصور
((مَ))
محاصره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفطور
تصویر مفطور
((مَ))
خلق شده، آفریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطور
تصویر مسطور
((مَ))
نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محظور
تصویر محظور
((مَ))
حرام شده، ممنوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضور
تصویر محضور
((مَ))
حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
((مَ))
شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محذور
تصویر محذور
((مَ))
پرهیز شده، آنچه که از آن دوری کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسور
تصویر محسور
((مَ))
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشور
تصویر محشور
((مَ))
برانگیخته شده، گردهم جمع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرور
تصویر محرور
((مَ))
گرم شده از تب یا خشم
فرهنگ فارسی معین