جدول جو
جدول جو

معنی محضن - جستجوی لغت در جدول جو

محضن
(مُ ضِ)
ذلیل کننده. خوارکننده، نکوهنده. (ناظم الاطباء). عیب کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه حق کسی را ببرد. (ناظم الاطباء). برندۀ حق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محضن
(مَ ضَ / ضِ)
جای بچه برآوردن مرغان. ج، محاضن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محسن
تصویر محسن
(پسرانه)
نیکوکار، احسان کننده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکویی کننده، نیکو کار، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجن
تصویر محجن
هر چوبی که سر آن خمیده باشد مانند چوگان، چوب سرکج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محضر
تصویر محضر
جای حضور، کنایه از درگاه، جای نوشتن اسناد و احکام، دفتر ثبت اسناد، دفترخانه، سجل، فتوا نامه، گواهی نامه
محضر نوشتن: گواهی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَسْ سَ)
تحسین شده. آراسته شده. نیکوشده، وجه محسن، روی خوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَسْ سِ)
آراینده، نیکوئی کننده. (از منتهی الارب). کسی که به لیاقت کاری میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ابن عبدالکریم بن علی بن محمد حسینی جبل عاملی نزیل دمشق شام ملقب به امین و مشهور به سید محسن عاملی. از بزرگان علمای امامیه، مردی متقی و محل اعتماد عرب و عجم بود. در حدود سال 1282 هجری قمری در دیه شقرا از قراء جبل عامل متولد شد. علوم مقدماتی را در محضر فضلای جبل عامل فراگرفت. در سال 1308 هجری قمری به نجف رفت و در مجلس درس آخوند خراسانی و شریعت اصفهانی، حاج آقا رضاهمدانی و شیخ محمد طه و دیگر بزرگان حاضر شد. در سال 1319 هجری قمری به دمشق مهاجرت کرد و مرجع تقلید اغلب مردم آن نواحی گردید. دارای آثار بسیار و مفید است از جمله تألیفات او کتاب اعیان الشیعه (در رجال شیعه) است. (از الذریعه ج 2) (ریحانه الادب ج 1 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
نیکی کننده. (منتهی الارب). آنکه نیکی و احسان میکند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی ٔ:
عالم و عادل تر اهل وجود
محسن و مکرم تر ابنای جود.
نظامی.
باشدی کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال.
مولوی.
که می برد به خداوند منعم محسن
پیام بندۀ نعمت شناس شکرگزار.
سعدی.
، آنکه به خوبی میداند، آنکه بر پشتۀ بلند می نشیند. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
کسی که بدبو میکند خیک را به اینکه شیر را مدتی در وی میگذارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
بازدارنده. نگاهدارنده. (آنندراج). کسی که نگاهداری میکنداز کمیز، آن که جمع میکند اقسام مختلف شیرها را و آنها را به هم می آمیزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
مشک که در آن شیر دوشیده بر شیر (لبن) خفته ریزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، لوله ای که بر سر خریطۀ چرم بسته بدان حقنه کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
واحد محاسن. یکی محاسن. یعنی جای خوب و نیکو از بدن. (منتهی الارب). رجوع به محاسن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ نَ)
کاسۀ گلی نزدیک کابک (آشیانه) که کبوتران در آن آب خورند. (منتهی الارب) ، کبوترخانه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محزن
تصویر محزن
اندوهگین کننده اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکی کننده، احسان کننده، نیکوکار
فرهنگ لغت هوشیار
سرکج: دستواره چوگان نوک در پرندگان عصای سر کج، هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
در کنار، در بر گیرنده در کنار گرفته، در بردارنده حاوی: مشتمل دقایق جهانداری و محضون حقایق کامگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخضن
تصویر مخضن
لاغر کننده، رام کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضر
تصویر محضر
حضور، وقت حاضر آمدن، پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضب
تصویر محضب
ماهی تابه، آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
مرد زن گرفته و نکاح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ حَ صِّ))
استوار گرداننده، در حصن کننده، گرداگرد شهر را برآورنده، جمع محصنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ صَ))
مردی که ازدواج کرده باشد، مرد زن دار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مِ صَ))
قفل، زنبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
محل حضور، دفتر ثبت اسناد، جمع محاضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضون
تصویر محضون
((مَ))
در کنار گرفته، دربردارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجن
تصویر محجن
((مَ جَ))
هر چوب سرکج مانند چوگان، جمع محاجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ حَ سَّ))
نیکوساخته، زینت داده، تحسین شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ سَ))
احسان شده، جمع محسنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ س))
نیکوکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
پیشگاه، دفترخانه
فرهنگ واژه فارسی سره