جدول جو
جدول جو

معنی محضردار - جستجوی لغت در جدول جو

محضردار
صاحب دفتر اسناد رسمی، سر دفتر
تصویری از محضردار
تصویر محضردار
فرهنگ فارسی عمید
محضردار(خِ قَ / قِ شِ)
دارندۀ محضر. در تداول امروز، صاحب امتیاز دفتر ثبت اسناد رسمی. سردفتر. کسی که برحسب موازین قانونی مسئول دفتر اسناد رسمی یا دفتر ازدواج و طلاق است
لغت نامه دهخدا
محضردار
صاحب امتیاز دفتر ثبت اسناد رسمی، سردفتر، کسی که بر حسب موازین قانونی مسئول دفتر اسناد رسمی یا ازدواج و طلاق است
فرهنگ لغت هوشیار
محضردار
صاحب دفتر اسناد رسمی، سردفتر
تصویری از محضردار
تصویر محضردار
فرهنگ فارسی معین
محضردار
سردفتر، دفترخانه دار، متصدی محضر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهردار
تصویر مهردار
(پسرانه)
دارنده مهر و محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مردار
تصویر مردار
لاشۀ حیوان مرده که ذبح نشده باشد، پلید، کثیف، لاشه، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
کسی که در دربار پادشاه سمت مهرداری داشته و مهر پادشاه نزد او بوده و فرمان ها و نامه ها را مهر می کرده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ /رِ)
دارای مهر. مهردارنده. هرچه مهرداشته باشد اعم از انگشت و غیره. (از آنندراج). هرچه با آن نشان و مهر بر چیزی نهند. خاتم:
بود خاتم انبیا در شمار
که انگشت آخر بود مهردار.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
، آنکه مهر پادشاه بدو سپرده شده است. کسی که در دربارهای قدیم سمت مهرداری داشته. در عهد صفویان مهردار یا وزیر مهر همیشه در مجلس شاه نزدیک وی می نشسته است. مهرداران شاه سه تن بوده اند، یکی مقرب الخاقان مهردار مهر همایون یا وزیر مهر، دیگری مهردار مهرشرف نفاذ، و این دو هریک قسمتی از نامه ها و فرمانهای شاهی را مهر میکرده و برخی از احکام را نیز به هر دو مهر می رسانده اند، سومی مهردار قشون که فقط احکام مربوط به سرداران و سپاهیان و مسائل جنگی را مهر می کرد. (از شاه عباس تألیف فلسفی ج 2 ص 11) : از قراری که از سررشتۀ مهردار سابق معلوم می شود در زمان قدیم اولاً سیصد و شصت وچهار تومان... داشته. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 25). و نیز رجوع به سازمان حکومت صفویه یا تعلیقات مینورسکی بر تذکرهالملوک شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ گَ)
آنکه دارای مادر است. آنکه در دامان مادر پرورش یافته.
- پدرمادردار، آنکه دارای اصل و نسب است. کسی که از خاندان مشهور و اصیلی باشد.
، آنکه از مادر خود نگاهداری کند. کسی که هزینۀ زندگی مادر را بعهده دارد. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
احمد بن محمد بن علی الحسینی العلوی از آل المحضار (ولادت 1217 هجری قمری 1802 میلادی فوت 1304 هجری قمری 1886 میلادی). ادیب و شاعر از حضرموت. او راست: المولدالنبی، مناقب السیده خدیجه
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضیر. اسب دونده (و لایقال محضار او لغیه (لغت غیر معتبری است)). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
عمل و شغل محضردار. سردفتری. صاحب محضری
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
مهتر اسبان، ارخبﱡس. معلم مسیحی که با فلیمون و اپفیا همکار بود و پولس او را چون سپاهی همقطار خود سلام میفرستد (فلیمون 2) ، و او را اندرز می دهد که موعظۀ خود را در کولسی به اتمام رساند. (کولسیان 4:17). (قاموس کتاب مقدس) ، دندانهای آسیا. طواحن، قبائلی که هر یک بنفسه مستقل و مستغنی از دیگرانست. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رمنده و سرکش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رمنده وسرکش و متنفر از اسب و اشتر و زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
لاشۀ مرده. لاشه و جسد حیوانی که ذبح نشده مرده است و در شرع نجس است و خوردن گوشت آن جایز نیست. جیفه. لاش. لش:
همی خورد افکنده مردار اوی
ز جامه برهنه تن خوار اوی.
فردوسی.
خورند از آن که بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.
عنصری.
دزدی و خون ناحق میانشان حرام بودی و مردار نخوردندی. (تاریخ سیستان).
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب.
ناصرخسرو.
ای پسر مشغول مردار است خلق
چون به مرداراست مشغولی کلاب.
ناصرخسرو.
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چون که چنین دشمنان شدند سگانم.
ناصرخسرو.
جغد را گفت خانه ات در خرابه باد و خورشت مردار باد. (قصص الانبیاء ص 173).
نکند قصد هیچ خصم زبون
که ز مردار کس نریزد خون.
سنائی.
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندر این نشاءه
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا.
سنائی.
هر که او بددل است و بدکار است
گر چه زنده ست کم ز مردار است.
سنائی.
چون لیقۀ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش.
خاقانی.
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 904).
اگر تیر اول صید را خسته کرده بود چنانک از صیدی بیرون شده باشد آنگه تیر دوم آید حلال نبود... و صید مردار بود. (راحهالصدور). اگر سگ یا یوز بعد از آنکه صید بسیار گرفته حرام بود صیدی را بخورد، جمله از پیش گرفته بود، الا آنچه ذبح یافته بود و به مذهب بو یوسف و محمد آن یکی مردار بود باقی حلال. (راحهالصدور).
در این روزه چو هستی پای پر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
کوشم که از این جهان پرخار
مردانه برون شوم نه مردار.
نظامی.
با سگان بگذار این مردار را
خرد بشکن شیشۀپندار را.
مولوی.
وآنگه بغلی نعوذ باللّه
مردار بر آفتاب مرداد.
سعدی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظرمکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
مرد بداصل هست بد کردار
مطلب بوی نافه از مردار.
مکتبی.
ز زندگی چه به کرکس رسد بجزمردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را.
صائب.
، لاشه اعم از آنکه خود مرده باشد یا که کشته باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این ملک مردارهای بسیار از چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضع ایشان فرستند تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم یادداشت مرحوم دهخدا).
- مردار خوردن، لاشه وجسدی را طعمه ساختن:
ای باز سپید خورده کبکان
مردار مخور بسان ناهاری.
ناصرخسرو.
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.
نظامی.
و در شهر قوت و غذا نماند و چهارپایان نیز نماندند و آغاز مردار خوردن کردند. (جامع التواریخ رشیدی).
بود غیبت خلق مردار خوردن
از این لقمه کن پاک کام و دهان را.
صائب.
- مردار شدن، سقط شدن:
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد.
مولوی.
- امثال:
مردار سگان را و سگان هم آن را. (اسرارالتوحید).
یکی مرد و یکی مردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد.
، نجس. پلید. رجس. گنده: با خود گفتم این چنین مرداری نیمکافری [افشین] برمن چنین استخفاف می کند. (تاریخ بیهقی ص 172).
چه به کار است چو عریان است از دانش جانت
تن مردار بپوشیده به دیبای طمیم.
ناصرخسرو.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجۀ طبع فرخج و مردارم.
سوزنی.
در مجلس بزم و روزبار به خوردن آن مردار [شراب] مشغولند. (راحهالصدور). اخبار و آثار بسیار در عقوبت آن مردار [شراب] آمده است. (راحهالصدور)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ)
به اصطلاح مردم هند، صاحب منصبی که در تحت حکم کوتوال باشد و حافظ امنیت شهر ومانع از تعدیات مردم. سرهنگ پلیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ سَ)
مجمر دارنده. مجمره گردان. آنکه مجمر به دست گیرد عطرآگین کردن مجلس را:
صد و پنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش.
نظامی.
و رجوع به مجمره گردان شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ خَ)
دارندۀ محل. نگاهدارندۀ محل. نگهبان محل. نگهبان و حارس محلۀ شهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محضر داری
تصویر محضر داری
عمل و شغل محضر دار سر دفتری. تزده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضردادن
تصویر محضردادن
وچر دادن (وچر فتوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرار
تصویر محرار
دماسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضار
تصویر محضار
تند دو
فرهنگ لغت هوشیار
لاشه مرده، جسد حیوانی که ذبح نشده و مرده است و در شرع اسلام نجس است وخوردنش جایز نیست، لش، جیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محل دار
تصویر محل دار
نگاهدارنده محل، نگهبان و حارص محله شهر
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب دفتر اسناد رسمی سر دفتر: مشکل میدانستم باین زودی در مقصود موفق شوم زیرا محضر داران معمولا وقت طلاق دادن آدم را سر میگردانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردار
تصویر مردار
((مُ))
لاشه، نجس، پلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردار
تصویر مردار
جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
لاش، لاشه، جانورمرده، نا، جیفه، نجس، پلید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن مردار رشوت بود - یوسف نبی (ع)
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مردار
فرهنگ گویش مازندرانی