جدول جو
جدول جو

معنی محضار - جستجوی لغت در جدول جو

محضار
(مِ)
محضیر. اسب دونده (و لایقال محضار او لغیه (لغت غیر معتبری است)). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محضار
(مِ)
احمد بن محمد بن علی الحسینی العلوی از آل المحضار (ولادت 1217 هجری قمری 1802 میلادی فوت 1304 هجری قمری 1886 میلادی). ادیب و شاعر از حضرموت. او راست: المولدالنبی، مناقب السیده خدیجه
لغت نامه دهخدا
محضار
تند دو
تصویری از محضار
تصویر محضار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محضر
تصویر محضر
جای حضور، کنایه از درگاه، جای نوشتن اسناد و احکام، دفتر ثبت اسناد، دفترخانه، سجل، فتوا نامه، گواهی نامه
محضر نوشتن: گواهی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضار
تصویر حضار
حاضرها، مقابل غایب ها، کسانی که در جایی حضور دارند، آماده ها، مهیاها، موجودها، شهرنشین ها، جمع واژۀ حاضر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضار
تصویر مضار
مضرّت ها، ضررها، زیانها، گزندها، جمع واژۀ مضرّت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احضار
تصویر احضار
حاضر کردن، به حضور خواستن، فراخواندن
احضار ارواح: فراخواندن روح های مردگان به وسیلۀ کسانی که مدعی هستند می توانند روح شخص مرده را حاضر کنند و از او پرسش هایی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاضر
تصویر محاضر
محضرها، جاهای حضورها، کنایه از درگاه ها، جاهای نوشتن اسناد و احکام ها، دفاتر ثبت اسناد، دفترخانه ها، سجل ها، فتوا نامه ها، گواهی نامه ها، جمع واژۀ محضر
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
زمین زود رویانندۀ نبات: ارض محبار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین محبار، رویانندۀ گیاه
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
ابن المورع الهمدانی الیامی، مکنی به ابوالمورع از رجال حدیث و از مردم کوفه است. ابن سعد او را توثیق و تصدیق کرده و نسائی گوید از اعمش احادیث نیکو و مستقیم روایت کرده است و درحدیث او منکری ندیده ام. اما گروهی وی را به غفلت منسوب داشته اند. در باب نبید بر رأی مردم کوفه بود و هم بدان شهر درگذشت. (206 هجری قمری) (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ محضر. لغتی است مولد (از المعجم الوسیط).
- محاضر شرع، محاکم شرع. رجوع به محضر شود.
، جمع واژۀ محضر، به معنی دفترخانه ها. رجوع به دفترخانه شود، جمع واژۀ محضر، رسیدگان به سوی آب. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ حاضر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
آماده و حاضر، آنکه در حضور شخص ایستاده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَءْ)
چوب آتش کاو. (ناظم الاطباء). کله کسو. (یادداشت مرحوم دهخدا). محضاء
لغت نامه دهخدا
(مِضَءْ)
چوب آتش کاو. (ناظم الاطباء). استام. مسعر. محضب. محضج. محضاج. محضاء. محضی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضج. آتش کاو، چوبی که گازران جامه بدان زنند وقت شستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند. یقال اللبن محضور فغط اناء ک و کذلک الکنف محضوره، یعنی شیر دارای آفت بسیار است که پریان بر آن حاضر میشوند پس پر کن ظرف خود را از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضار. اسب دونده. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). اسب بسیاردونده: فرس محضیر، اسب پردو (نگویند فرس محضار). (ناظم الاطباء). ج، محاضیر
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مگس سبز. (منتهی الارب). ذباب اخضر که مانند مگس نیزارها نیش زند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیل و هر آنچه بدان جائی را بکنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به محفر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مارر)
سرخ رنگ. (از منتهی الارب). وجه محمار، روی سرخ. (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
حاضر آوردن. (منتهی الارب). حاضر کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). فراخواندن. بخواندن، بسیارشر. (منتهی الارب). و فی الحدیث: و السبت احضر الاّ ان ّ له اشطراً،ای هو اکثر شرّاً الاّ ان ّ له خیراً مع شرّه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محرار
تصویر محرار
دماسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احضار
تصویر احضار
فراخواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضار
تصویر حضار
حاضران، حاضرین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محضر، تزده خانه ها بود گاه ها گزارشها و سر چشمه ها آبشخورها جمع محضر محاضر رسمی. یا محاضر شرع. محاکم شرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیار
تصویر محیار
سر گردان سر گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضور
تصویر محضور
آمده بوده حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
مریم نخودی خود روی از گیاهان مانداروی خود رو گونه ای مریم نخودی که آنرا مریم نخودی وحشی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احضار
تصویر احضار
((اِ))
حاضر آوردن، فراخواندن، به حضور خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاضر
تصویر محاضر
((مَ ض))
جمع محضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضور
تصویر محضور
((مَ))
حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احضار
تصویر احضار
فراخوانی، فراخوان، خواندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محضر
تصویر محضر
پیشگاه، دفترخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
جلب، دعوت، طلبیدن، فراخوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محضرها، دفاتراسنادرسمی
متضاد: محاکم، محکمه ها، گواهی ها، استشهادات
فرهنگ واژه مترادف متضاد