جدول جو
جدول جو

معنی محصب - جستجوی لغت در جدول جو

محصب
(مُ حَصْصَ)
جای سنگریزه انداختن به منی (م نا) . (منتهی الارب). آنجا که سنگ اندازند به مکه و آنجا را حصاب نیز نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)،
{{عربی، صفت}} مبتلا به سرخجه. محصوب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محصب
(مُ حَصْ صَ)
شعبی است مابین مکه و منی که به سوی ابطح میرود. (منتهی الارب). جایی است بین مکه و منی که به منی نزدیکتر از مکه است و بطحاء مکه می باشد که خیف بنی کنانه است و حدش از جیحون رو به منی است و گویند حدش مابین شعب عمرو تا شعب بنی کنانه می باشد و این شعب در خاک کنانه است. وجه تسمیه اینکه این مکان سنگریزه دارد. و بعضی گویند بدین مناسبت است که آنجای محل رمی جمره است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محصب
(مُ حَصْ صِ)
کسی که سنگریزه پراکنده میکند، آنکه ریگ می اندازد در جائی یا در چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منصب
تصویر منصب
مقام، رتبه، پایه، شغل رسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
فرهنگ فارسی عمید
(مَ صَ بَ)
زمین سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصن
تصویر محصن
مرد زن گرفته و نکاح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
منصب در فارسی: پایه پایگاه، کار دیوانی کار اواری، نژاد، بازگشتگاه مقام رتبه درجه: (هوس منصبهای عالی بر خاطرم گذرانم) (انوار سهیلی)، شغل رسمی، جمع مناصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصب
تصویر مقصب
تا شده: جامه، زر بفت، مرغول موی پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
داس کشت رسیده ابزار درو کردن داس. زراعت نادروده خشک شده، ریسمان محکم تافته، استوار محکم: محصد رای. زراعتی که بهنگام درو رسد و بدرو آید، سخت تابنده رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصر
تصویر محصر
محاصره کننده، در حصار گیرنده، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
پرداخت برات آشکارا روشن پیدا پرداخت مبلغی که بعهده کسی گذاشته شده پرداخت حواله (صفویه) (سازمان اداری حکومت صفوی 141) : بعد از آن بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی متوجهات دیوانی هر یک از دفتر حواله و محصص کلانتر موافق تبیجه فی مابین هر صنف توجیه و محصلان دیوانی از آن قرار باز یافت مینمایند. آشکار ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصل
تصویر محصل
متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصوب
تصویر محصوب
رشکدار (رشک حصبه) از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصب
تصویر مخصب
بارور مکانی که درآن خیر و برکت و فراوانی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده، باز داشته پوشیده پنهان پوشیده شده پنهان: گفت: نیکوتر تفحص کن شب است شخصها در شب زناظر محجب است. (مثنوی) در پرده کرده در حجاب داشته، باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
انگبین، کنستو یکی از گونه های آلبالو آلبالو تلخ گاو دوشه شیر دوشه ظرفی که در آن شیر دوشند محلاب شیر دوشه جمع محالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضب
تصویر محضب
ماهی تابه، آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مِ صَ))
قفل، زنبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صَّ))
حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صِّ))
تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ حَ صِّ))
استوار گرداننده، در حصن کننده، گرداگرد شهر را برآورنده، جمع محصنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ صَ))
مردی که ازدواج کرده باشد، مرد زن دار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجب
تصویر محجب
((مُ جَ))
پوشیده شده، پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلب
تصویر محلب
((مِ لَ))
ظرفی که در آن شیر دوشند، محلاب، شیردوشه، جمع محالب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلب
تصویر محلب
((مَ لَ))
انگبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجب
تصویر محجب
((مَ حَ جَّ))
در پرده کرده، بازداشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
((مُ حَ دَّ))
گوژپشت و برآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصص
تصویر محصص
((مُ حَ صِّ))
آشکار، ظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، دانشور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره