جدول جو
جدول جو

معنی محشی - جستجوی لغت در جدول جو

محشی
حاشیه نوشته شده، کتابی که بر آن حاشیه نوشته شده
تصویری از محشی
تصویر محشی
فرهنگ فارسی عمید
محشی
آنکه چیزی را حاشیه بدهد و با حاشیه بیاراید، حاشیه زننده،، کسی که بر کتابی حاشیه بنویسد، حاشیه نویس
تصویری از محشی
تصویر محشی
فرهنگ فارسی عمید
محشی
(مَ شا)
جای طعام در شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محاشی
لغت نامه دهخدا
محشی
(مَ شی ی)
انباشته و آگنده، خرمای پرگوشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محشی
(مُ حَشْ شا)
محشا. نعت مفعولی از تحشیه. بیان شده و شرح کرده شده بواسطۀ حاشیه. (ناظم الاطباء). حاشیه نوشته شده. حاشیه کرده. حاشیه نبشته، دارای حاشیه، آرایش داده شده: موشح به توقیع و طغرا و محشی به جبن و عجز. (جهانگشای جوینی).
- محشی کردن، محشا کردن. حاشیه نوشتن بر کتابی. تحشیه:
آنکه چون غنچه دلش را ز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از آن نسخه محشی (محشا) میکرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
محشی
(مُ حَشْ شی)
نعت فاعلی از تحشیه. کسی که می آراید کنار جامه را با ریشه و یا حاشیه و یا یراق و طراز گلابتون. (ناظم الاطباء) ، حاشیه نویسنده بر کتابی. آنکه برای توضیح متن بر کتابی حاشیه نویسد. حاشیه نویس: ابوطالب محشی سیوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محشی
(مِ)
بالشچه ای که زنان بر پستان یا سرین بندند تا کلان نماید. ج، محاشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محشی
آکنده و انباشته
تصویری از محشی
تصویر محشی
فرهنگ لغت هوشیار
محشی
((مُ حْ))
کتابی که بر آن حاشیه نوشته شده
تصویری از محشی
تصویر محشی
فرهنگ فارسی معین
محشی
((مُ حَ شّ))
حاشیه نویسنده بر کتابی
تصویری از محشی
تصویر محشی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میشی
تصویر میشی
(دخترانه)
منسوب به میش، دارای رنگ قهوه ای مایل به سبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محیی
تصویر محیی
(پسرانه)
زنده کننده، احیاکننده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماشی
تصویر ماشی
پیاده، آنکه با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلی
تصویر محلی
مربوط به یک محل خاص مثلاً ترانۀ محلی، از مردم محل، بومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشی
تصویر منشی
کسی که بتواند خوب نامه بنویسد و مطلب را بپروراند، نویسنده، ایجاد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وحشی
تصویر وحشی
ویژگی حیوانی که اهلی نشده و از انسان گریزان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشر
تصویر محشر
جای گرد آمدن مردم در روز رستاخیز، کنایه از غوغا، جنجال، بسیار عالی و خوب، روز رستاخیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محیی
تصویر محیی
احیا کننده، زنده کننده، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میشی
تصویر میشی
ویژگی چشم دارای رنگ قهوه ای مایل به سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلی
تصویر محلی
زیور کرده شده، به زیور آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشو
تصویر محشو
پر، انباشته، آکنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَشْ شی یَ)
خرگوش تاسه برافکن سگان بدویدن: ارنب محشیه. (منتهی الارب). خرگوشی که سگان را در دویدن به تاسه افکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محشد
تصویر محشد
انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجی
تصویر محجی
زفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحشی
تصویر تحشی
رویگردانی، زیرش زدن (حاشا کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشر
تصویر محشر
جای گرد آمدن مردم در روز قیامت برانگیخته شده، محشور شدن، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیی
تصویر محیی
احیا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاشی
تصویر محاشی
جمع حشو، آخال ها آگنه ها فرومایه ها جمع حشو
فرهنگ لغت هوشیار
گداخته، شیر از جانوران آهنگداز گرم شده گداخته: حدید محمی، شیر اسد. گرم کننده آهن در آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلی
تصویر محلی
جلا داده شده، آراسته شده و زینت داده شده، وصف کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحشی
تصویر وحشی
بیابانی، دد، ددمنش، درنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محلی
تصویر محلی
برزنی، بومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محشر
تصویر محشر
رستاخیز
فرهنگ واژه فارسی سره