جدول جو
جدول جو

معنی محشف - جستجوی لغت در جدول جو

محشف
(مُ شِ)
خرمابنی که خرمای پست بار آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محشف
(مُ حَشْ شِ)
که پلکهای چشم را بهم گذاشته از رخنه های مژگان به دقت مینگرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محشو
تصویر محشو
پر، انباشته، آکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحشف
تصویر تحشف
لباس کهنه و مندرس پوشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشر
تصویر محشر
جای گرد آمدن مردم در روز رستاخیز، کنایه از غوغا، جنجال، بسیار عالی و خوب، روز رستاخیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشی
تصویر محشی
حاشیه نوشته شده، کتابی که بر آن حاشیه نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرف
تصویر محرف
کسی که کلامی را تغییر بدهد، تحریف کننده، تغییردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشی
تصویر محشی
آنکه چیزی را حاشیه بدهد و با حاشیه بیاراید، حاشیه زننده،، کسی که بر کتابی حاشیه بنویسد، حاشیه نویس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرف
تصویر محرف
ویژگی کلمه ای که حرف یا حروفی از آن تغییر داده شده باشد، تحریف شده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
جامۀ کهنه پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، افتادن و پریدن پشمهای شتر. (اقرب الموارد). تحسف، خشک و ترنجیده شدن گوش و پستان. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ / شِ)
جای گرد آمدن. (مهذب الاسماء) (دهار). گردآمدن جای. روز قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای گرد آمدن مردم در روز قیامت. (غیاث). روز رستخیز. آن روز که مردمان را گرد آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر به میان شلکا.
رودکی.
به محشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد.
ناصرخسرو.
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا به چه بار است کشتیت متحمل.
ناصرخسرو.
چه داری جواب محمد به محشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد.
ناصرخسرو.
آن شاه که وقف کردیزدان
بر نامش ملک تا به محشر.
مسعودسعد.
گرد خلافت ار برود در دیار خصم
بی کار ماند آنجا تا محشرآینه.
خاقانی.
همین بس در بهارستان محشر خون بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و کرد جولانش.
خاقانی.
حدیث فقر در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد.
عطار.
به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا که سر دو راه داری.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 674).
گر به محشر خطاب قهر کنند
انبیا را چه جای معذرت است.
سعدی.
آن زمان را محشر مذکوردان
و آن گلوی راز گو را صور دان.
مولوی.
با زبان حال می گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی.
مولوی.
- بامداد محشر، صبح قیامت:
ز آن می که ریخت چشمت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم.
سعدی.
- ترازوی محشر، میزان اعمال:
شد وقت چون ترازو و شاه جهان به عید
خواهد می گران چو ترازوی محشرش.
خاقانی (دیوان ص 228).
رجوع به ترازو شود.
- دشت محشر، صحرای محشر. دشت قیامت:
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش.
خاقانی.
- روز محشر، روز رستخیز. روز قیامت:
هیچ به ابوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم.
ناصرخسرو.
با دل و عقل و با کتاب و رسول
روزمحشر که داردت معذور.
ناصرخسرو.
خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اینجا و هم روز محشر.
ناصرخسرو.
شبی چون کار عاصی روز محشر... (کلیله و دمنه).
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش.
خاقانی.
عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو
ساعتی را هفته ای از روز محشر ساختند.
خاقانی.
گدایانی ببین در روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان.
سعدی.
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایۀ عرش دارد مقر.
سعدی.
مست می بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
- صبح محشر، بامداد قیامت:
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
خاقانی.
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب.
خاقانی.
- صحرای محشر، صحرای قیامت. دشت محشر. آنجا که مردمان روز رستاخیز در آن گرد آیند:
کسی دید صحرای محشر به خواب
مس تفته روی زمین ز آفتاب.
سعدی.
دگر ره به کتم عدم دربرد
وز آنجا به صحرای محشر برد.
سعدی.
- عرصۀ محشر، فضا و ساحت و دشت قیامت: و ملاقات جز در عرصۀ محشردست نمیدهد. (انوار سهیلی).
- محشر اکبر، محشر کبری. روز قیامت: و این داوری به محشر اکبر حوالت کنم. (سندبادنامه ص 248).
- محشرکبری، در تداول جای پر ازدحام و انبوه از مردمان.
، شور و غوغای مردمان. (ناظم الاطباء) : محشری است، ضوضائی است. غوغائی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، اتلاف ستور از سختی فصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
جائی که در آن خدم و حشم مردمان بزرگ گرد می آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَشْ شِ)
به خشم آورنده. (ناظم الاطباء). به خشم آورنده کسی را. (آنندراج) ، آن که میکند کاری و یا چیزی میگوید که دیگری را به زحمت و ملالت می اندازد، آنچه سبب میشود شرمگینی و خجلت را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
حشمت دارنده. دارای حشمت و احترام و بزرگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
کسی که بدبو میکند خیک را به اینکه شیر را مدتی در وی میگذارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
سوگنددهنده. و رجوع به تحلیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
سوگنددهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، هر آنچه مردم در آن شک کرده سوگند خورند که چنین است و چنین نیست و از آن است کمیت محلف یعنی مشتبه اللون که بعضی آن را کمیت گویند و بعضی سرخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کودک که در بلوغ وی شک کنند: غلام محلف. (منتهی الارب). آنکه به شک باشند در بالغی او. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَشْ شا)
صورتی از محشی. رجوع به محشی شود.
- محشا کردن، محشی کردن. حاشیه نوشتن بر کتابی. تحشیه. رجوع به محشی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محشا
تصویر محشا
رسم الخطی برای محشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحشف
تصویر تحشف
کهنه پوشی نیمدار پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحشف
تصویر متحشف
کهنه پوش
فرهنگ لغت هوشیار
سوگند دهنده سوگند دهنده. توضیح محلفین تثنیه محلف است، هر آنچه که مردم در آن شک کرده سوگند خورند که چنین است و چنین نیست. سوگند دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرف
تصویر محرف
تحریف و مغلوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخشف
تصویر مخشف
شبگرد، پر وهان برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشی
تصویر محشی
آکنده و انباشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشر
تصویر محشر
جای گرد آمدن مردم در روز قیامت برانگیخته شده، محشور شدن، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشد
تصویر محشد
انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشف
تصویر منشف
دستمال رو مال دستمال رو مال، جمع مناشف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشف
تصویر منشف
((مِ شَ))
دستمال، رومال، جمع مناشف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلف
تصویر محلف
((مُ لِ))
سوگند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرف
تصویر محرف
((مُ حَ رَّ))
تحریف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشر
تصویر محشر
((مَ شَ))
جای گرد آمدن مردم، روز قیامت، در فارسی به معنی خیلی عالی، بی نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشی
تصویر محشی
((مُ حْ))
کتابی که بر آن حاشیه نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشی
تصویر محشی
((مُ حَ شّ))
حاشیه نویسنده بر کتابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشر
تصویر محشر
رستاخیز
فرهنگ واژه فارسی سره