جدول جو
جدول جو

معنی محرده - جستجوی لغت در جدول جو

محرده
(مُحَرْ رِ دَ)
غرفه محرده، غرفه ای که دستۀ نی بر دیوار آن جهت زینت بسته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرکه
تصویر محرکه
محرک، تحریک کننده، ایجادکنندۀ حساسیت، به حرکت درآورنده، جنباننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرقه
تصویر محرقه
تیفوس، محرق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ قَ)
محل سوختن. سوختن جای:
از تکبر جمله اندرتفرقه
مرده از جان زنده اندر محرقه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ کَ)
مؤنث محرک. رجوع به محرک شود.
- ادویۀ محرکه، داروها که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتر در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند. ادویه منبهه.
- علت محرکه، علت فاعله. رجوع به فاعله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ کَ)
مؤنث محرّک. رجوع به محرّک شود، (اصطلاح لغویان) کلمه ای که حرکت تمام حروف متحرک آن فتحه است. با فتحۀ همه حروف کلمه مگر حرف آخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برش محرکه، خجکهای سیاه، حسنه محرکه، نیکی، دحرج محرکه، گرد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ قَ)
مؤنث محرق. محرقه. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ قَ)
مؤنث محرق. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ دَ)
مؤنث محدد (م ح د د)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ مَ)
مؤنث محرّم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به محرّم شود، ماده شتری که ریاضت وی تمام نشده و به سواری درنیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ فَ)
تأنیث محرّف. رجوع به محرف شود، (در اصطلاح منطق) قضیۀ محرفه، هر قضیۀ شرطی که صیغتش به وضع دال بر مصاحبت یا عناد نبود اما مفهوم قضیه اقتضاء مصاحبتی یا عنادی کند. (اساس الاقتباس ص 126)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ ضَ)
اشنان دان. (از منتهی الارب) (دهار). ج، محارض. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ زَ)
زن پاکدامن و پارسا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ زَ)
مؤنث محرز. رجوع به محرز شود
لغت نامه دهخدا
(مُحَرْ رَ رَ)
مؤنث محرّر. زن آزاده شده
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ رَ)
مؤنث محرر. نویسنده و تحریرکننده زن. کاتبه. ج، محررات، زن آزادکننده
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ بَ)
مؤنث محرب. قوم محربه، قومی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ مِ دَ)
لای ناک. عین محرمده، چشمۀ بسیارلای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ دَ)
لای در تک حوض. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ مَ)
مؤنث محرّم. رجوع به محرم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محری. سزاوار. یقال انه لمحراه ان یفعل کذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرده
تصویر میرده
رئیس ده تن ده باشی، رئیس گرزبرداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورده
تصویر مورده
باغ گل سرخ گلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرده
تصویر مفرده
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرده
تصویر مطرده
میانه راه، رانش انگیز انگیزه راندن مونث مطرد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرر زن آزاد شده جمع محررات. مونث محرر زن نویسنده کاتبه جمع محررات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرزه
تصویر محرزه
مونث محرز. مونث محرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرضه
تصویر محرضه
نمکدان
فرهنگ لغت هوشیار
محرقه در فارسی مونث محرق - و - آتشگیره محرقه در فارسی مونث محرق - و - گرمه نا خوشی (گویش گیلکی) شپگز مونث محرق، قربانی سوخته، آتشگیره. مونث محرق، تیفوس
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرک: بر انگیخته مونث محرک: انگیختار جنباننده مونث محرک جمع محرکات. مونث محرک جمع محرکات. یا ادویه محرکه. دارو هایی که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتری در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند منهبه
فرهنگ لغت هوشیار
محرمه در فارسی مونث محرم - و: مشکویی پردگی مونث محرم: جمع محرمات. مونث محرم حرام کرده شده، زن حرم جمع محرمات. مونث محرم جمع محرمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمده
تصویر محمده
محمدت در فارسی نیک نامی، ستایش، خرسندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرده
تصویر مجرده
مجرده در فارسی مونث مجرد بنگرید به مجرد مونث مجرد جمع مجردات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرقه
تصویر محرقه
((مُ رِ قَ))
آتشگیره، بیماری تیفوس
فرهنگ فارسی معین