جدول جو
جدول جو

معنی محراج - جستجوی لغت در جدول جو

محراج
(مِ)
لیله محراج، شب بسیار سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محراج
شب سرد
تصویری از محراج
تصویر محراج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معراج
تصویر معراج
(پسرانه)
بالارفتن، عروج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محراب
تصویر محراب
(پسرانه)
بخشی از یک از عبادتگاه که پیش روی نمازگزاران و عبادت کنندگان است و پیش نماز یا کشیش در آنجا می ایستند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراج
تصویر مهراج
(پسرانه)
نام رایج پادشاهان هندوستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محراک
تصویر محراک
ابزار هم زدن مرکّب دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، محتاج، حاجتمند، تهیدست، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معراج
تصویر معراج
مفرد واژۀ معارج و معاریج، عروج، بالا رفتن، در تصوف پیوستن روح به عالم غیب و مجردات، جمع معارج و معاریج، نردبان، پلکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محراب
تصویر محراب
جای ایستادن پیش نماز، طاق مسجد که در سمت قبله است، قبله، بالای خانه، صدر مجلس، جایگاه شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محراث
تصویر محراث
انبر، وسیلۀ فلزی دوشاخه با دو فک که با آن آتش یا چیز دیگر را برگیرند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
محرث. (منتهی الارب). آتش کاو. (منتهی الارب). محراک. تنورآشور. چوبی که بدان آتش بهم زنند. سکه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قلبه. فدان. (ناظم الاطباء) ، محراث الحرب، آنچه جنگ برانگیزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضج. آتش کاو، چوبی که گازران جامه بدان زنند وقت شستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حرج. گوش ماهیها که برای دفع چشم بد، در گلو آویزند.
لغت نامه دهخدا
(تَعْ یَ)
گرد گردانیدن. گرداندن. غلطاندن. گرد گردانیدن چیزی را. دحرجه. (از منتهی الارب) ، غلطیدن. غل خوردن. غل غلی خوردن
لغت نامه دهخدا
(مِ)
هر چیز که سبب شود سوزانیدن و افروختن آتش را مانند برق و صاعقه. (ناظم الاطباء) :
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر محراق و محرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد بسیار حجت گوی. (منتهی الارب). غالب شونده بر کسی به حجت. (ناظم الاطباء) : و کان زاهداً عالماً مجتهداً محجاجاً غواصاً علی المعانی. (ابن خلکان) ، ستیزه جو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مسبار. میل (برای یافتن عمق جراحت)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محری. سزاوار. یقال انه لمحراه ان یفعل کذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
انگبین. (منتهی الارب). رجوع به محارین شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مسبار. میل که به جراحت فروبرند تا غور آن معلوم کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
حرام گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از معراج
تصویر معراج
نردبان و جای بالا رفتن و بلند گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بالاخانه و حجره بالای حجره، صدر مجلس، جای ایستادن پیشنماز در مسجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراث
تصویر محراث
آتشکاو، گاو آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرار
تصویر محرار
دماسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراف
تصویر محراف
زخم سنج زخم کاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراک
تصویر محراک
آتش کاو، جنباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محران
تصویر محران
انگبین، کبت (زنبور عسل)، سر کش توسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
حاجتمند و نیازمند، عدوم
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگپا کسس که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه بپای او نرود شاید از اسم یا عنوان شخصی معین اتخاذ شده)، در مقام تهدید میگفته اند: ... ت را چکمه مرحاج میکنم. (یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میر حاج شود) : خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن، (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معراج
تصویر معراج
((مِ))
نردبان، پلکان، آنچه به وسیله آن بالا روند، جمع معارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
((مُ))
نیازمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محراب
تصویر محراب
((مِ))
بالای خانه و صدر مجلس، جای ایستادن پیشنماز در مسجد، بخشی از یک عبادتگاه که در هنگام عبادت رو به آن می ایستند، جمع محاریب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، مستمند
فرهنگ واژه فارسی سره
نیازمند
دیکشنری اردو به فارسی