جدول جو
جدول جو

معنی محجاه - جستجوی لغت در جدول جو

محجاه
(مَ)
سزاوار (مذکرو مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است). یقال انه لمحجاه و انها لمحجاه و انهم لمحجاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محاجه
تصویر محاجه
خصومت ورزیدن و حجت آوردن، مخاصمه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
مرد بسیار حجت گوی. (منتهی الارب). غالب شونده بر کسی به حجت. (ناظم الاطباء) : و کان زاهداً عالماً مجتهداً محجاجاً غواصاً علی المعانی. (ابن خلکان) ، ستیزه جو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مسبار. میل (برای یافتن عمق جراحت)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَءْ)
پناه جای. (منتهی الارب). پناه جای و پناهگاه. (ناظم الاطباء). ملجاء
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محری. سزاوار. یقال انه لمحراه ان یفعل کذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرس محتاهالخلق، اسب استوارخلقت. (منتهی الارب مادۀ ’ح ت ی’). اسب محکم و استوار گرداندام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَدْءْ)
حجاج. (منتهی الارب). با کسی حجت گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). حجت آوردن، خصومت کردن. قال اﷲ تعالی اتحاجونی فی اﷲ. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، مغلوب کردن کسی به اظهار حجت علیه او. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جا)
تأنیث مسجّی ̍. زن مردۀ جامه و کفن پوشانیده. (ناظم الاطباء). رجوع به مسجی و تسجیه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
حجاء. (منتهی الارب). پرسیدن از کسی چیزی را تا در غلط افکند او را. (منتهی الارب). فطانت کسی را آزمایش کردن. (از لسان العرب) ، چیستان گفتن. (از منتهی الارب). احجیه گفتن با یکدیگر. تحاجی. حجاء، با هم کارزار کردن. حجاء. (از منتهی الارب). رجوع به حجاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزجات. مؤنث مزجی. چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بضاعه مزجاه، أی قلیلهٌ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث مزجی ̍. یعنی چیز اندک و بی قدر. (ناظم الاطباء) : فالبضاعه بین أهل العلم مزجاه. (مقدمۀ ابن خلدون ص 7). و رجوع به مزجات و مزجاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزجات. صورتی از مزجاه است در استعمال شعرا به ضرورت قافیه:
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
بنت امره القیس بن عدی الکلابیه، از ازواج حضرت علی (ع). (حبیب السیر چ تهران جزو چهارم از ج 1 ص 196)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَیْ یا)
اسم مفعول از تحیه. (از معجم البلدان). سلام و درود و تحیه فرستاده شده
لغت نامه دهخدا
(مَحْ)
محواه. پرمار. مارناک. محیات. (آنندراج). ارض محیاه یا محواه، زمینی مارناک
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام پشته ای است از بنی اسد، آبی است اهل نبهانیه را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار پس پاشونده. (منتهی الارب). کسی که بازمی ایستد و بسیار سپسایگی میرود، مرد بسیار بددل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ مَ)
شیشۀ حجامت. (مهذب الاسماء). شاخ حجامت. (از منتهی الارب). کپه. شیشۀ حجام. محجم. (یادداشت مرحوم دهخدا). شیشۀ حجام یا کدوی حجام که در آن خون میکشد و حجامت در این جا به معنی استره زدن است برای خون کشیدن. (غیاث) ، استرۀ حجامت. (غیاث). آلت حجامت کردن و آن استره ای باشد کوچک که به هندی پچهنه گویند
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ مَ)
جایی که حجامت کنند... ج، محاجم. (منتهی الارب). حجامتگاه از پشت. جای حجامت از پشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). موضعی که در آن حجامت کنند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آهن و مانند آن که بدان چرک و پوست دور کننداز روی ادیم. (منتهی الارب). و رجوع به محلاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ نَ)
محجن. عصای کج، هر چوب که سرش خمانیده و کج کرده باشند. ج، محاجن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تأنیث محمی ̍، حدیدۀ محماه، آهن تفته. آهنی سرخ کرده در آتش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احماء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خم وادی. محنیه. محنوه. پیچ رود. ج، محانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پست ترین جای طعام در شکم که نزدیک به در رفتن است. (منتهی الارب). رودۀ زیرین از مردم. (از ناظم الاطباء) ، چرب رودۀ ستوران. (منتهی الارب). چرب رودۀ چارپایان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گاو آب کشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین سنگریزه ناک. (منتهی الارب). زمینی باسنگریزه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جی یَ)
کلمه ای که معنی آن مخالف لفظ باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مزجات در فارسی: در غیاث اللغات آمده که این واژه در آغاز مزجیه بوده که مادینه مزجی است خجاره اندک، کم ارز کم بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصاه
تصویر محصاه
سنگریزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیاه
تصویر محیاه
مایه زیست، مار زار زمین پر مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجبه
تصویر محجبه
محجبه در فارسی مونث محجب: پردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تانگوکده محجمه در فارسی مکینه محجمه در فارسی: دهان شیر گیاه نورزی نوشگیا از گیاهان مونث مخلص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محواه
تصویر محواه
مار زار زمین پر مار
فرهنگ لغت هوشیار
محاجه و محاجت در فارسی: گواه آوردن، پر وهان آوردن، دشمنی حجت آوردن دلیل آوردن، خصومت کردن، دلیل آوری، خصومت دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاجه
تصویر محاجه
حجت آوردن، دشمنی کردن، بحث همراه با پرخاش، بگومگو، یکی به دو
فرهنگ فارسی معین