محاجه. (زوزنی). با کسی حجت گفتن. (زوزنی) (ترجمان القرآن). حجت آوردن. خصومت کردن. (منتهی الارب). با کسی حجت گفتن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حجت گفتن. (دستور اللغه نطنزی). حجت آوردن بر یکدیگر
محاجه. (زوزنی). با کسی حجت گفتن. (زوزنی) (ترجمان القرآن). حجت آوردن. خصومت کردن. (منتهی الارب). با کسی حجت گفتن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حجت گفتن. (دستور اللغه نطنزی). حجت آوردن بر یکدیگر
ابن مسعود. ابن منده او را یاد کرده و روایتی بدو نسبت داده است. عسقلانی پس از تحقیقاتی که انجام داده گوید: چنین کسی وجود خارجی ندارد و فقط یک اشتباه کتبی نام او را در کتب حدیث وارد ساخته است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 76 قسم 4 شود ابن شاعر. یکی از محدثان معاصر احمد بن حنبل است، و ابن جوزی در مناقب احمد بابی، در گفته های حجاج در حق احمد آورده است. رجوع به مناقب احمد ص 134 و 135شود. و این مرد غیر از ابن الحجاج الشاعر میباشد ابن علی بن فضل بن احمد. مکنی به ابی الحسن. رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی در همین لغت نامه و رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 361 و حبیب السیر چ 1 طهران جزو 4 از ج 2 ص 140 شود پدر قابوس. ابن قانع اورا چنین یاد کرده، عسقلانی گوید: چنین شخصی وجود ندارد، و فقط ’ابوحجاج’ کنیت قابوس میباشد و پدر قابوس مخارق نام دارد. رجوع به الاصابه ج 2 ص 77 قسم 4 شود ابن یوسف. شاعر و یکی از رجال عهد معتمدعلی الله عباسی است. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 245 و حجاج بن شاعر شود
ابن مسعود. ابن منده او را یاد کرده و روایتی بدو نسبت داده است. عسقلانی پس از تحقیقاتی که انجام داده گوید: چنین کسی وجود خارجی ندارد و فقط یک اشتباه کتبی نام او را در کتب حدیث وارد ساخته است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 76 قسم 4 شود ابن شاعر. یکی از محدثان معاصر احمد بن حنبل است، و ابن جوزی در مناقب احمد بابی، در گفته های حجاج در حق احمد آورده است. رجوع به مناقب احمد ص 134 و 135شود. و این مرد غیر از ابن الحجاج الشاعر میباشد ابن علی بن فضل بن احمد. مکنی به ابی الحسن. رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی در همین لغت نامه و رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 361 و حبیب السیر چ 1 طهران جزو 4 از ج 2 ص 140 شود پدر قابوس. ابن قانع اورا چنین یاد کرده، عسقلانی گوید: چنین شخصی وجود ندارد، و فقط ’ابوحجاج’ کنیت قابوس میباشد و پدر قابوس مخارق نام دارد. رجوع به الاصابه ج 2 ص 77 قسم 4 شود ابن یوسف. شاعر و یکی از رجال عهد معتمدعلی الله عباسی است. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 245 و حجاج بن شاعر شود
بسیار حجت آورنده. حجت آورنده، بسیار حج کن. (قاضی محمد دهار). آنکه بسیار حج کند. (دستور اللغه ادیب نطنزی). آنکه حج بسیار کند. (مهذب الاسماء). بسیار حج کننده. (منتهی الارب). ج، حجاجون. حجاجین
بسیار حجت آورنده. حجت آورنده، بسیار حج کن. (قاضی محمد دهار). آنکه بسیار حج کند. (دستور اللغه ادیب نطنزی). آنکه حج بسیار کند. (مهذب الاسماء). بسیار حج کننده. (منتهی الارب). ج، حجاجون. حجاجین
جمع واژۀ حاج ّ. (منتهی الارب). حاجیان. حج کنندگان: کومش، ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج. (حدود العالم). دعاء حجاج و نفرین مظلومان در تشویش کار و تهییج اسباب خذلان... مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم تا درین هفته که مژدۀ سلامت حجاج برسید. (گلستان). شیادی گیسوان بافته بود بصورت علویان و باقافلۀ حجاج به شهر درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان). صاحب بهار عجم گوید: جمع حاجی، حاج ّ است نه حجاج، لیکن فارسیان بدین معنی استعمال نمایند: سروران پایۀ تخت تو ببوسند همی هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر. (از آنندراج). الهی بحجاج بیت الحرام. سعدی. به لبیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. سعدی (بوستان)
جَمعِ واژۀ حاج ّ. (منتهی الارب). حاجیان. حج کنندگان: کومش، ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج. (حدود العالم). دعاء حجاج و نفرین مظلومان در تشویش کار و تهییج اسباب خذلان... مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم تا درین هفته که مژدۀ سلامت حجاج برسید. (گلستان). شیادی گیسوان بافته بود بصورت علویان و باقافلۀ حجاج به شهر درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان). صاحب بهار عجم گوید: جمع حاجی، حاج ّ است نه حجاج، لیکن فارسیان بدین معنی استعمال نمایند: سروران پایۀ تخت تو ببوسند همی هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر. (از آنندراج). الهی بحجاج بیت الحرام. سعدی. به لبیک حجاج بیت الحرام بمدفون یثرب علیه السلام. سعدی (بوستان)
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر: لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل. رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062). خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز را کن کامل. ناصرخسرو. معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2). درویش و غنی بندۀ این خاک درند و آنان که غنی ترندمحتاج ترند. سعدی. گر گذاری و دشمنان بخورند به که محتاج دوستان گردی. سعدی. بی زر نتوان رفت به زور از دریا ور زر داری به زور محتاج نه ای. سعدی. به درویش ومسکین و محتاج داد. سعدی. محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست. حافظ. آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست. قاآنی. - محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان). - محتاج کردن، نیازمند کردن: حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن. سعدی. - امثال: خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر: لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل. رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062). خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز را کن کامل. ناصرخسرو. معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2). درویش و غنی بندۀ این خاک درند و آنان که غنی ترندمحتاج ترند. سعدی. گر گذاری و دشمنان بخورند به که محتاج دوستان گردی. سعدی. بی زر نتوان رفت به زور از دریا ور زر داری به زور محتاج نه ای. سعدی. به درویش ومسکین و محتاج داد. سعدی. محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست. حافظ. آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست. قاآنی. - محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان). - محتاج کردن، نیازمند کردن: حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن. سعدی. - امثال: خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند