جدول جو
جدول جو

معنی محجاج - جستجوی لغت در جدول جو

محجاج
(مِ)
مرد بسیار حجت گوی. (منتهی الارب). غالب شونده بر کسی به حجت. (ناظم الاطباء) : و کان زاهداً عالماً مجتهداً محجاجاً غواصاً علی المعانی. (ابن خلکان) ، ستیزه جو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محجاج
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مسبار. میل (برای یافتن عمق جراحت)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، محتاج، حاجتمند، تهیدست، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
مطلوب، مقصود، ویژگی آنکه با حجت و دلیل مغلوب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
حاج ها، به حجّ رفتگان، جمع واژۀ حاج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حاج ج)
حجت و برهان آورنده. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام اسبی از اسبهای معروف عرب متعلق به مالک بن عوف نصیری وابوجهل بن هشام. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَبْ بُ)
محاجه. (زوزنی). با کسی حجت گفتن. (زوزنی) (ترجمان القرآن). حجت آوردن. خصومت کردن. (منتهی الارب). با کسی حجت گفتن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حجت گفتن. (دستور اللغه نطنزی). حجت آوردن بر یکدیگر
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
ابن مسعود. ابن منده او را یاد کرده و روایتی بدو نسبت داده است. عسقلانی پس از تحقیقاتی که انجام داده گوید: چنین کسی وجود خارجی ندارد و فقط یک اشتباه کتبی نام او را در کتب حدیث وارد ساخته است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 76 قسم 4 شود
ابن شاعر. یکی از محدثان معاصر احمد بن حنبل است، و ابن جوزی در مناقب احمد بابی، در گفته های حجاج در حق احمد آورده است. رجوع به مناقب احمد ص 134 و 135شود. و این مرد غیر از ابن الحجاج الشاعر میباشد
ابن علی بن فضل بن احمد. مکنی به ابی الحسن. رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی در همین لغت نامه و رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 361 و حبیب السیر چ 1 طهران جزو 4 از ج 2 ص 140 شود
پدر قابوس. ابن قانع اورا چنین یاد کرده، عسقلانی گوید: چنین شخصی وجود ندارد، و فقط ’ابوحجاج’ کنیت قابوس میباشد و پدر قابوس مخارق نام دارد. رجوع به الاصابه ج 2 ص 77 قسم 4 شود
ابن یوسف. شاعر و یکی از رجال عهد معتمدعلی الله عباسی است. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 245 و حجاج بن شاعر شود
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
بسیار حجت آورنده. حجت آورنده، بسیار حج کن. (قاضی محمد دهار). آنکه بسیار حج کند. (دستور اللغه ادیب نطنزی). آنکه حج بسیار کند. (مهذب الاسماء). بسیار حج کننده. (منتهی الارب). ج، حجاجون. حجاجین
لغت نامه دهخدا
(حُجْ جا)
جمع واژۀ حاج ّ. (منتهی الارب). حاجیان. حج کنندگان: کومش، ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج. (حدود العالم). دعاء حجاج و نفرین مظلومان در تشویش کار و تهییج اسباب خذلان... مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم تا درین هفته که مژدۀ سلامت حجاج برسید. (گلستان). شیادی گیسوان بافته بود بصورت علویان و باقافلۀ حجاج به شهر درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان). صاحب بهار عجم گوید: جمع حاجی، حاج ّ است نه حجاج، لیکن فارسیان بدین معنی استعمال نمایند:
سروران پایۀ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر.
(از آنندراج).
الهی بحجاج بیت الحرام.
سعدی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
بمدفون یثرب علیه السلام.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حَ)
استخوان ابرو. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه ادیب نطنزی) (منتهی الارب). استخوانی که ابرو بر آن روید، داغی که بر استخوان ابروی اشتر نهند، جانب. کنار، کرانۀ قرص آفتاب. ج، احجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر:
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062).
خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل.
ناصرخسرو.
معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2).
درویش و غنی بندۀ این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.
سعدی.
گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی.
سعدی.
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای.
سعدی.
به درویش ومسکین و محتاج داد.
سعدی.
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست.
حافظ.
آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست.
قاآنی.
- محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان).
- محتاج کردن، نیازمند کردن:
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
سعدی.
- امثال:
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لیله محراج، شب بسیار سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَءْ)
پناه جای. (منتهی الارب). پناه جای و پناهگاه. (ناظم الاطباء). ملجاء
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار پس پاشونده. (منتهی الارب). کسی که بازمی ایستد و بسیار سپسایگی میرود، مرد بسیار بددل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سزاوار (مذکرو مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است). یقال انه لمحجاه و انها لمحجاه و انهم لمحجاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ / لِ نَ)
به حج فرستادن
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حِ)
اقامت کننده. (از منتهی الارب) ، سپسایگی بازرونده. (از منتهی الارب) (آنندراج). منصرف شونده. بازگردنده، کسی که بازمی ایستد از سخن. (ناظم الاطباء). بازایستنده. (آنندراج). آهنگ سخن کننده و بازایستنده از آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
بسیار دروغگو. کذاب. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضج. آتش کاو، چوبی که گازران جامه بدان زنند وقت شستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقصود. (آنندراج).
- رجل محجوج، ای مقصود. (منتهی الارب). مرد قصد کرده شده و اراده کرده شده.
، آمد و رفت کرده شده، خانه کعبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
کسی که بسیار حج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاج
تصویر مجاج
خدو انداخته خدو
فرهنگ لغت هوشیار
درمانده کسی که بوسیله حجت و برهان مغلوب شده مغلوب بدلیل: ... اگر از دیو محجوج دمر جوح آید او را هلاک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراج
تصویر محراج
شب سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
حاجتمند و نیازمند، عدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجاج
تصویر احجاج
به حج فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((جُ جّ))
جمع حاج، کسانی که حج گزارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
((مُ))
نیازمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
((مَ))
کسی که توسط حجت و برهان مغلوب شده، مغلوب به دلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((حَ جّ))
بسیار حج کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، مستمند
فرهنگ واژه فارسی سره
بی برگ، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند
متضاد: بی نیاز، توانگر، غنی، مالدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیازمند
دیکشنری اردو به فارسی