جدول جو
جدول جو

معنی حجاج

حجاج
(حُجْ جا)
جمع واژۀ حاج ّ. (منتهی الارب). حاجیان. حج کنندگان: کومش، ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج. (حدود العالم). دعاء حجاج و نفرین مظلومان در تشویش کار و تهییج اسباب خذلان... مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم تا درین هفته که مژدۀ سلامت حجاج برسید. (گلستان). شیادی گیسوان بافته بود بصورت علویان و باقافلۀ حجاج به شهر درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان). صاحب بهار عجم گوید: جمع حاجی، حاج ّ است نه حجاج، لیکن فارسیان بدین معنی استعمال نمایند:
سروران پایۀ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر.
(از آنندراج).
الهی بحجاج بیت الحرام.
سعدی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
بمدفون یثرب علیه السلام.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا