- محبس
- زندان
معنی محبس - جستجوی لغت در جدول جو
- محبس
- زندان، جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
- محبس
- کسی که در زندان می اندازد بند کننده، حبس کننده حبس کردن، بازداشت و بند کردن کسی را، زندان
- محبس ((مَ بَ))
- زندان، جمع محابس
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زندانی
خود را در بند داشتن
حبس شده، زندانی شده
زندانی، بازداشت شده، بند شده
پوشیدنی، جامۀ پوشیدنی، پوشاک
دوستی، میل طبع به سوی چیز لذت بخش
محبس ها، زندان ها، جمع واژۀ محبس
پنهان و پوشیده، در آمیخته، لباس پوشیده
کسی که چیزی را نیکو و آراسته می کند، آنکه خط را زیبا می نویسد، آنکه سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید
خود زندانی
جمع محبس، زندان ها جمع محبس
حبس کننده، خود را باز دارنده و منع کننده، بند کننده بند آمده و باز ایستاده
محبت در فارسی: دوستی دوشاکی مهر کاری همبراتی سنارش
زندانی، دربند
بچه دان زن زمان آبستنی زن
خوشنویس، سخن آرای نیکو نویسنده خط، آراینده سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تالیف و محبر این تصنیف. . ، جمع محبرین
دوست داشتن، مهر، دوست داری
در خواست خواهش، آماج
بسند آینده، دهنده
جامه و پوشش، پوشاک، پوشیدنی
دستگاه فشار منگنه
Trapped