جمع واژۀ حبل. (منتهی الارب). اسباب: انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال، ای الأسباب، حبال السحر، ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند: چون ندید او مار موسی را ثبات در حبال السحر پندارد حیات. مولوی. ، طنابها. رسنها: فی حبال فلان، ای مرتبطهبنکاحه کالمربوط بالحبال. (منتهی الارب) : حبل ایزد حیدر است او را بگیر وز فلان و بوفلان بگسل حبال. ناصرخسرو. - حبال الساق، بنهای ساق. پیهای ساق. (مهذب الاسماء). - ، ساق و رگهای نره. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ حَبْل. (منتهی الارب). اسباب: انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال، ای الأسباب، حبال السحر، ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند: چون ندید او مار موسی را ثبات در حبال السحر پندارد حیات. مولوی. ، طنابها. رسنها: فی حبال فلان، ای مرتبطهبنکاحه کالمربوط بالحبال. (منتهی الارب) : حبل ایزد حیدر است او را بگیر وز فلان و بوفلان بگسل حبال. ناصرخسرو. - حبال الساق، بنهای ساق. پیهای ساق. (مهذب الاسماء). - ، ساق و رگهای نره. (منتهی الارب)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)