مماحله. (منتهی الارب ذیل م ح ل). با هم دشمنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، با هم فریفتن و مکر کردن. (از منتهی الارب). با کسی مکر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با کسی مکر و کیدکردن. (المصادر زوزنی). مکر و کید نمودن با کسی. (از ناظم الاطباء) ، به فریب خواستن و جستن کاری را، فریفتن و بد سگالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. (منتهی الارب). سعایت کردن. (المصادر زوزنی). محال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است، خصومت کردن، هلاک کردن، پایان کاری نگریستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از پایان کاری نگریستن. (آنندراج)
مماحله. (منتهی الارب ذیل م ح ل). با هم دشمنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، با هم فریفتن و مکر کردن. (از منتهی الارب). با کسی مکر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با کسی مکر و کیدکردن. (المصادر زوزنی). مکر و کید نمودن با کسی. (از ناظم الاطباء) ، به فریب خواستن و جستن کاری را، فریفتن و بد سگالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. (منتهی الارب). سعایت کردن. (المصادر زوزنی). مَحال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است، خصومت کردن، هلاک کردن، پایان کاری نگریستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از پایان کاری نگریستن. (آنندراج)
جمع واژۀ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. (غیاث). جمع واژۀ محل. (ناظم الاطباء). نواحی و اطراف: و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. (جهانگشای جوینی). - چهارمحال، بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیۀ زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود. ، جمع واژۀ محله. (ناظم الاطباء). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. (غیاث). جَمعِ واژۀ محل. (ناظم الاطباء). نواحی و اطراف: و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. (جهانگشای جوینی). - چهارمحال، بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیۀ زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود. ، جَمعِ واژۀ محله. (ناظم الاطباء). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت ِ محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت ِ محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
دولاب و چرخ کلان چاه. ج، محال، محاول. (منتهی الارب ذیل م ح ل، ح ول). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکرۀ بزرگ. بکره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چرخ دلو بزرگ. (منتهی الارب ذیل م ح ل) ، استخوان پشت مازه. (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول). مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل). پشت مهره. (مهذب الاسماء). ج، محال. جج، محل. (منتهی الارب) ، حیله. (منتهی الارب ذیل ح ول). - لامحال ومحاله، چار و ناچار: رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز بر تو کنندش بلامحال و محاله. ناصرخسرو. - لامحاله منه، نیست چاره ای از آن. (منتهی الارب). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. (منتهی الارب ذیل م ح ل)
دولاب و چرخ کلان چاه. ج، محال، محاول. (منتهی الارب ذیل م ح ل، ح ول). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکرۀ بزرگ. بکره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چرخ دلو بزرگ. (منتهی الارب ذیل م ح ل) ، استخوان پشت مازه. (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول). مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل). پشت مهره. (مهذب الاسماء). ج، محال. جج، مُحُل. (منتهی الارب) ، حیله. (منتهی الارب ذیل ح ول). - لامحال ومحاله، چار و ناچار: رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز بر تو کنندش بلامحال و محاله. ناصرخسرو. - لامحاله منه، نیست چاره ای از آن. (منتهی الارب). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. (منتهی الارب ذیل م ح ل)
خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین)
خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین)