جمع واژۀ حسن برخلاف قیاس، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. (ناظم الاطباء). مقابل مساوی: نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 96 چ ادیب). محاسن و مقابح ویرا باز نمودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100) .چون ضعیفی افتد میان دو قوی... معایب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان گردد. (تاریخ بیهقی). و محاسن عدل و سیاست تقریر افتاد. (کلیله و دمنه). و محاسن این کتاب را نهایت نیست. (کلیله و دمنه). و کارنامۀ دولت به اسم و محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه). ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست و ز جملۀ اوصاف مساوی متعالی ست. سوزنی. به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). - محاسن شماری، ندبه. گریه بر مرده و محاسن شماری او. (منتهی الارب). فاتحه خوانی. (ناظم الاطباء). ، جمع واژۀ محسن. جاهای خوب و نیکو از بدن. محسن یکی محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست. (منتهی الارب)، ریش و سبیل و شارب. (ناظم الاطباء). ریش مردان. (آنندراج) (غیاث). و گویا از معنی (جاهای خوب و نیکو از بدن) معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز (آلب ارسلان) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی. (راحه الصدور راوندی ص 117). کردم محاسن خود دستار خوان راهت تا بو که از ره خود گردی برو فشانی. عطار. او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. (تذکره الاولیاء عطار). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم. (تذکره الاولیاء عطار). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت. (تذکره الاولیاء عطار). - محاسن از آسیا سفید کرده، کنایه از کمال ابلهی است. (آنندراج) : من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم. یحیی شیرازی (از آنندراج). - محاسن حلق کردن (کسی را) ، ریش اورا تراشیدن: باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51)
جَمعِ واژۀ حسن برخلاف قیاس، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. (ناظم الاطباء). مقابل مَساوی: نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 96 چ ادیب). محاسن و مقابح ویرا باز نمودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100) .چون ضعیفی افتد میان دو قوی... معایب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان گردد. (تاریخ بیهقی). و محاسن عدل و سیاست تقریر افتاد. (کلیله و دمنه). و محاسن این کتاب را نهایت نیست. (کلیله و دمنه). و کارنامۀ دولت به اسم و محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه). ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست و ز جملۀ اوصاف مساوی متعالی ست. سوزنی. به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). - محاسن شماری، ندبه. گریه بر مرده و محاسن شماری او. (منتهی الارب). فاتحه خوانی. (ناظم الاطباء). ، جَمعِ واژۀ مَحسَن. جاهای خوب و نیکو از بدن. مَحسَن یکی ِ محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست. (منتهی الارب)، ریش و سبیل و شارب. (ناظم الاطباء). ریش مردان. (آنندراج) (غیاث). و گویا از معنی (جاهای خوب و نیکو از بدن) معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز (آلب ارسلان) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی. (راحه الصدور راوندی ص 117). کردم محاسن خود دستار خوان راهت تا بو که از ره خود گردی برو فشانی. عطار. او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. (تذکره الاولیاء عطار). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم. (تذکره الاولیاء عطار). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت. (تذکره الاولیاء عطار). - محاسن از آسیا سفید کرده، کنایه از کمال ابلهی است. (آنندراج) : من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم. یحیی شیرازی (از آنندراج). - محاسن حلق کردن (کسی را) ، ریش اورا تراشیدن: باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51)
ابن عبدالملک بن علی بن نجاالتنوخی الحموی دمشقی صالحی، مکنی به ابوابراهیم و ملقب به ضیاءالدین فقیه حنبلی و از پارسایان ژنده پوش بود و به فتوی و حدیث پرداخت و مدرسه ضیائیۀ محاسنیه را به دمشق بنا نهاد. در قاسیون دمشق درگذشت و هم بدانجا مدفون شد. (643 هجری قمری). (الاعلام زرکلی)
ابن عبدالملک بن علی بن نجاالتنوخی الحموی دمشقی صالحی، مکنی به ابوابراهیم و ملقب به ضیاءالدین فقیه حنبلی و از پارسایان ژنده پوش بود و به فتوی و حدیث پرداخت و مدرسه ضیائیۀ محاسنیه را به دمشق بنا نهاد. در قاسیون دمشق درگذشت و هم بدانجا مدفون شد. (643 هجری قمری). (الاعلام زرکلی)
یکی از طوایف بنی کعب خوزستان است و منشعب به عشایر مختلفه هستند و عشایر اصلی آن از این قرارند: اهل عرایض، ابوفرهان، ابوعانم، مجدم، خنافره. جذبه. بعضی ازاین عشایر در جزیره الخضر از گسبه تا آخر نخلستانهای خرمشهر متوقفند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
یکی از طوایف بنی کعب خوزستان است و منشعب به عشایر مختلفه هستند و عشایر اصلی آن از این قرارند: اهل عرایض، ابوفرهان، ابوعانم، مجدم، خنافره. جذبه. بعضی ازاین عشایر در جزیره الخضر از گسبه تا آخر نخلستانهای خرمشهر متوقفند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
حساب کننده و مرتب کننده حساب و مستوفی. (ناظم الاطباء). شمارگر. آمارگر. شمارگیر. آماره گیر. شماره گیر. حسابدار. آمارگیره. شمارکننده. شمارنده. حسیب. حاسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حساب کننده. (آنندراج) : چندانت بقا باد که آید عدد سال اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب. سوزنی
حساب کننده و مرتب کننده حساب و مستوفی. (ناظم الاطباء). شمارگر. آمارگر. شمارگیر. آماره گیر. شماره گیر. حسابدار. آمارگیره. شمارکننده. شمارنده. حسیب. حاسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حساب کننده. (آنندراج) : چندانْت بقا باد که آید عدد سال اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب. سوزنی
موسی بن اسعد بن یحیی بن ابی الصفاء متوفی به سال 1173 ه. ق فاضل دمشقی در ادب و فقه حنفی دستی داشت. در جوانی به قسطنطنیه شد و آنجا در دماغ وی خللی رخ داد و به دمشق بازگشت و بهبود یافت اما در زبانش لکنتی پدید آمد. تألیفاتی و شروحی در فقه و معانی دارد. (الاعلام زرکلی) محمد بن تاج الدین بن احمد المحاسنی الدمشقی (1012 تا 1072 هجری قمری) خطیب جامع اموی دمشقی و مردی شاعر بود و تعلیقه ها در حدیث بر صحیح مسلم دارد و نوشته ها که دلالت بر فضل او کند. شیخ عبدالغنی نابلسی او را مرثیه گفته است. (الاعلام زرکلی ج 6 ص 287 چ 2) سلیمان بن احمد بن سلیمان بن اسماعیل (1139 تا 1178 هجری قمری) شاعر دمشقی مولد و مدفن به نیابت محاکم و امامت و خطابت در جامع اموی دمشق قیام و اقدام داشت و دیوان شعری دارد. (الاعلام زرکلی)
موسی بن اسعد بن یحیی بن ابی الصفاء متوفی به سال 1173 هَ. ق فاضل دمشقی در ادب و فقه حنفی دستی داشت. در جوانی به قسطنطنیه شد و آنجا در دماغ وی خللی رخ داد و به دمشق بازگشت و بهبود یافت اما در زبانش لکنتی پدید آمد. تألیفاتی و شروحی در فقه و معانی دارد. (الاعلام زرکلی) محمد بن تاج الدین بن احمد المحاسنی الدمشقی (1012 تا 1072 هجری قمری) خطیب جامع اموی دمشقی و مردی شاعر بود و تعلیقه ها در حدیث بر صحیح مسلم دارد و نوشته ها که دلالت بر فضل او کند. شیخ عبدالغنی نابلسی او را مرثیه گفته است. (الاعلام زرکلی ج 6 ص 287 چ 2) سلیمان بن احمد بن سلیمان بن اسماعیل (1139 تا 1178 هجری قمری) شاعر دمشقی مولد و مدفن به نیابت محاکم و امامت و خطابت در جامع اموی دمشق قیام و اقدام داشت و دیوان شعری دارد. (الاعلام زرکلی)
نیکی کننده. (منتهی الارب). آنکه نیکی و احسان میکند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی ٔ: عالم و عادل تر اهل وجود محسن و مکرم تر ابنای جود. نظامی. باشدی کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال. مولوی. که می برد به خداوند منعم محسن پیام بندۀ نعمت شناس شکرگزار. سعدی. ، آنکه به خوبی میداند، آنکه بر پشتۀ بلند می نشیند. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)
نیکی کننده. (منتهی الارب). آنکه نیکی و احسان میکند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی ٔ: عالم و عادل تر اهل وجود محسن و مکرم تر ابنای جود. نظامی. باشدی کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال. مولوی. که می برد به خداوند منعم محسن پیام بندۀ نعمت شناس شکرگزار. سعدی. ، آنکه به خوبی میداند، آنکه بر پشتۀ بلند می نشیند. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)