جدول جو
جدول جو

معنی محاده - جستجوی لغت در جدول جو

محاده
(شَ)
با کسی حرب کردن. (منتهی الارب) ، با کسی خلاف کردن. قال اﷲ تعالی یحادّون اﷲ و رسوله،ای یخالفون. (منتهی الارب). تحاد. مخالفت و امتناع از انجام آنچه که واجب است. (از لسان العرب) ، با کسی خشم گرفتن. (منتهی الارب) ، با کسی دشمنی نمودن. قال اﷲ تعالی ان الذین یحادّون اﷲ و رسوله، ای یخالفون. (منتهی الارب). معاداه. دشمنی، منازعه. (لسان العرب) ، خانه کسی هم حد خانه دیگری بودن. محادۀ خانه فلان،یعنی هم حد آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داری محاده داره. (از ناظم الاطباء). داری حد داره، ای محادتها. (اقرب الموارد) ، هم حد شدن و پیوستن و متصل شدن، شمردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محاجه
تصویر محاجه
خصومت ورزیدن و حجت آوردن، مخاصمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محافه
تصویر محافه
محفه ها، تخت هایی شبیه هودج برای حمل کردن مریض یا مسافر، تخت روان ها، محافه ها، جمع واژۀ محفه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ)
مأخوذ از تازی شهلاء، چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی باشدو فریبندگی داشته باشد. (برهان) (از غیاث). چشم سیاه فام. (اوبهی). تأنیث اشهل. زن میش چشم:
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا
وآن زنان لطیف هر کردی
با بریشم و دیدۀ شهلا.
؟ (از حاشیۀ لغت فرس اسدی).
الحق نهنگ هندویی دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لؤلویی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی.
خاقانی.
سر ببالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
رجوع به اشهل و شهلاء شود.
، میشی. (یادداشت مؤلف). رنگی از رنگهای چشم: چشمی شهلا، نرگس شهلا. رنگی میان سیاهی و کبودی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از نرگس که در گل آن بجای زردی سیاهی میباشد مشابه چشم انسان همان نرگس است و آن قسم که زرد است آنرا عبهر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِهْ)
کارها و مشغل های بازدارنده و بیخودکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَلْوْ)
سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). منه: لن یشاد الدین احد اًلا غلبه . (منتهی الارب) ، زور آزمودن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
مکان و جای بافتن جامه. (منتهی الارب). دکان جولاهه. کارگاه جولاه. ج، محاکات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
برابری کردن و با هم پهلو سودن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حکاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). باز پس شدن به سوی کسی و اعتماد کردن به او. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حقاق. خصومت کردن با کسی، دعوی حق خود کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُحَرْ رِ دَ)
غرفه محرده، غرفه ای که دستۀ نی بر دیوار آن جهت زینت بسته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بهره بهره کردن میان خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
حزاز. جهد تمام کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ دَ)
یک سو شونده از چیزی. (از منتهی الارب) ، کشور بیطرف (در تداول امروزۀ عرب زبانان)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
حیاد. (منتهی الارب). یک سوی شدن از چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی). از چیزی بگردیدن. (المصادر زوزنی). میل کردن از. بگشتن از. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
تحاوده الحمّی ̍ محاودهً، تب متعهد وی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
خم رودخانه. (ناظم الاطباء). محنره. محناه. محنیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ رَ)
یکدیگر را برانگیختن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکدیگر را برافژولیدن (براوژولیدن) . (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(سَل ل)
فروختن چیزی را بمعاوضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاوضه کردن در بیع. (تاج المصادر بیهقی) ، برآوردن هرکس چیزی را، و بعد فراهم آمدن آن، تقسیم نمودن میان خودها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ دَ)
مؤنث محدد (م ح د د)
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
نام قبیله ای است و از آن قبیله است مادر یزید بن قحادیه که یکی از فارسان بنی یربوع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مطالبه کردن از کسی. (از منتهی الارب ذیل ح م م). مطالبه. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن به کسی، بهم بودن، یقال حامه، ای قاربه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطاده
تصویر مطاده
بیابان درندشت، سیجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاده
تصویر مضاده
مخالفت کردن با یکدیگر، ضدیت خلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراده
تصویر مراده
مونث مراد جمع مرادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمده
تصویر محمده
محمدت در فارسی نیک نامی، ستایش، خرسندی
فرهنگ لغت هوشیار
محاجه و محاجت در فارسی: گواه آوردن، پر وهان آوردن، دشمنی حجت آوردن دلیل آوردن، خصومت کردن، دلیل آوری، خصومت دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
با هم سخن گفتن، گفتگو و مکالمه
فرهنگ لغت هوشیار
محاره در فارسی: کاهش، باز گشتگاه، پیوند دوش، شسن صدف، شسنی استخوان شسنی، اندک، مغاک گوش نقصان کاهش، جای بازگشت، اندرون گوش، پیوند کتف، صدف، هر استخوان که مانند صدف باشد، اندک مقابل فراوان: بنگر بزمین و سپاه دشمن کان هست فراوان و این محاره. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاسده
تصویر محاسده
محاسدت و محاسده در فارسی: رشک ورزی حسد ورزیدن بدخواهی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از محفه محفه تخت روان محفه: بگفتا: محافه بدوش آورند خم روی را در خروش آورند. (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباده
تصویر مباده
پایا پای سودا پایا پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاجه
تصویر محاجه
حجت آوردن، دشمنی کردن، بحث همراه با پرخاش، بگومگو، یکی به دو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
((مُ دِ ثِ))
با هم سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاره
تصویر محاره
((مَ رَ یا رِ))
نقصان، کاهش، جای بازگشت، اندرون، پیوند کتف، صدف، اندک
فرهنگ فارسی معین