به مکیدن واداشتن: ساعتی بچه را مکانید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب). امصاص، مکانیدن. (صراح) (منتهی الارب)
به مکیدن واداشتن: ساعتی بچه را مکانید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب). اِمصاص، مکانیدن. (صراح) (منتهی الارب)
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گهمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گَهْمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه شاید نیش نهنگ دارد دل را همی خساید ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه شاید نیش نهنگ دارد دل را همی خساید ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)