جدول جو
جدول جو

معنی محائیدن - جستجوی لغت در جدول جو

محائیدن
(زِ کَ دَ)
مخائیدن. رجوع به مخائیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
باقی گذاشتن، گذاشتن، رها کردن، ماندن
مانستن مانند بودن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ لَ زَ دَ)
به آراییدن رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل پائیدن. رجوع به پائیدن شود:
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شْ / شِ کَ تَ)
به مکیدن واداشتن: ساعتی بچه را مکانید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب). امصاص، مکانیدن. (صراح) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ وِ تَ)
نواییدن. رجوع به نواییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
غلطیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). لوله شدن. (ناظم الاطباء). خرغلط زدن. مراغه کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میل کردن. (صحاح الفرس) (آنندراج). رغبت کردن. (غیاث). رغبت و خواهش و میل نمودن. (برهان). رجوع به گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ دَ)
شخاییدن. خلانیدن. (صحاح الفرس). ریش کردن. خلاییدن. خراشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ اُ دَ)
فساییدن. رجوع به فساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شُ دَ)
افزودن. فزاییدن. رجوع به فزاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن:
روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت
خامشی کن چه درائی سخن نامحکم.
اسدی.
شرف مرد به علمست شرف نیست به سال
چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر.
ناصرخسرو.
جاهل نرسد به پارسائی
بیهوده سخن چرا درائی.
رجوع به دراییدن شود.
- بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب).
- خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود.
- ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود.
- لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود.
- هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود.
- هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود.
- یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود.
- یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود.
، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن:
الا تا درایند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
زینبی.
، آواز کردن چون چغز و وزغ:
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک
تا کی همی درائی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(زُ شُ دَ)
به معنی پوشیدن و ناپدید کردن است:
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 224)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ)
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) :
چو دید آن چنان پهلوان پرخرد
ستائید او را چنان چون سزد.
فردوسی.
گهمان بفزائید و گهی مان بستائید
بر خویشتن از خویش همی کار فزائید.
ناصرخسرو.
و رجوع به ستاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ دَ)
رجوع به آساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کو کَ / کِ دَ)
گذاشتن. و رجوع به بتاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
خراشیدن. دریدن. (ناظم الاطباء) ، به دندان ریش کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو رَ تَ)
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) :
همانگاه طنبور در بر گرفت
سرائیدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
بدو گفت اکنون که چندین سخن
سرائید برنا و مرد کهن.
فردوسی.
الا تا درآیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
زینتی.
چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی.
سعدی.
رجوع به سراییدن شود.
، خواندن:
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
، مدح کردن:
خواهم که بدانم که مر این بی خردان را
طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید.
ناصرخسرو.
رجوع به سراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / گُو کَ دَ)
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه شاید
نیش نهنگ دارد دل را همی خساید
ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ بَ دَ)
مصدر دیگر ’خاییدن’ است. (از آنندراج) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 374)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پائیدن
تصویر پائیدن
توقف کردن، ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائیدن
تصویر شائیدن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تامل کردن درنگ کردن، توضیح مساوی ازین مصدر جز مفرد امر حاضر (بتا (ی) دیده نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائیدن
تصویر خائیدن
به دندان نرم کردن، جویدن، انگشت خاییدن کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چائیدن
تصویر چائیدن
سرماخوردن، زکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائیدن
تصویر زائیدن
زاییده شدن تولد یافتن، بچه آوردن تولید مثل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزائیدن
تصویر بزائیدن
زایل وپاک کردن رنگ، صیقلی نمودن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخائیدن
تصویر شخائیدن
خراشیدن ریش کردن، خلانیدن فرو کردن (سوزن و نشتر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتائیدن
تصویر بتائیدن
گذاشتن هشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرائیدن
تصویر آرائیدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسائیدن
تصویر آسائیدن
آسودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزائیدن
تصویر پزائیدن
پختن پزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرائیدن
تصویر سرائیدن
نغمه کردن و سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درائیدن
تصویر درائیدن
گفتن، لائیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
شبیه بودن
فرهنگ واژه فارسی سره