جدول جو
جدول جو

معنی مجم - جستجوی لغت در جدول جو

مجم
(مُ جِم م)
آن که پیماید پیمانۀ سر برآورده. (آنندراج). آن که می پیماید پیمانه را و پر می کند آنرا. (ناظم الاطباء). آن که پیماید پیمانۀ سر برآورده بعد پری را. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به اجمام. شود، آسایش دهنده. آسوده کننده. (ناظم الاطباء). آسایش دهنده ستور. (از منتهی الارب) ، کار نزدیک شده و حاضر گشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به اجمام شود
لغت نامه دهخدا
مجم
(مَ جَم م)
سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). سینه و گویندهو واسع المجم، او گشاده سینه است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجم
(مُ جَم م)
اسب آسوده ای که سواری کرده نشود. (ناظم الاطباء). ستور آسایش داده شده. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مجم
(مَ جَم م / مَ جِم م)
آن طرفی از چاه که در وی آب گرد آمده. (ناظم الاطباء). مجم البئر، آنجای از چاه که به آب رسد و بدان منتهی گردد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مجم
سینی بزرگ مسی، مجمعه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجمز
تصویر مجمز
جمازه سوار، شتر تندرو سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
کلامی که معنی آن محتاج به شرح و تفصیل باشد، مختصر، کوتاه، مجملاً، به طور اجمالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای جمع شدن، محل اجتماع، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
ظرفی که در آن آتش می ریزند، آتشدان، عودسوز، بوی سوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
ستایش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مِ)
سال قحطناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء) ، شامل کننده، آن که در پنهانی حفظ می کند و نگاه می دارد، عزم کننده، کسی که می بندد پستان ماده شتر را با پارچه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
آن که موی سرش انبوه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
کسی که جمع می کند و گرد می آورد چیزی را پس از پراکندگی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اجمال شود، جمله کننده حساب را. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که جمع می کند حسابی را. (ناظم الاطباء) ، گدازندۀ پیه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آهستگی کننده در طلب و افراط ننماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که به آهستگی تجسس و طلب می نماید، آن که کار خوب بسیارمی کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نیکوکار. خوبی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محسن و مجمل بود در خور به مدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
سوزنی (یادداشت ایضاً).
یا رب آنها را که بشناسد دلم
بنده و بسته میان و مجملم.
مولوی
، مرد بسیار شتران. (آنندراج) (از منتهی الارب). خداوند شتران بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مِ)
زینت دهنده و آراینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تجمیل شود، نیکوکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که لشکر را تا دیر زمانی مقام دهد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تجمیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
آراسته. مزین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب). و رجوع به تجمیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
فراهم آورده شده و جمعکرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، با هم رانده شده. (ناظم الاطباء) ، عزم کرده شده بر کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آماده کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مِ)
بسیار گردآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که جمع می کند و گرد می آورد با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) ، به نماز جمعه حاضر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حاضر شده در روز جمعه جهت بجا آوردن نماز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
گرد آورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجمیع شود، عزم کرده شده، حکم کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
ابن یسار، مکنی به ابی حمزۀ تیمی محدث است و از ماهان زاهد روایت کند. وابوحیان تیمی و سفیان ثوری از او روایت کنند وی در شب خروج زید بن علی درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 60). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لقب قصی بن کلاب چون قبایل قریش را فراهم آورد و به مکه منزل داد و دارالندوه را بساخت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مَ مِ)
جای گرد آمدن. ج، مجامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل اجتماع و محل گرد آمدن. (ناظم الاطباء). گرد آمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلما بلغا مجمع بینهمانسیا حوتهما فاتخذ سبیله فی البحر سربا. (قرآن 61/18). و اشتقاق بخارا از بخار است که به لغت مغان مجمع علم باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی). فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان).
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
حافظ.
چون قم که مجمع آبهای تیمره و انار بود آن را قم نام نهادند. (تاریخ قم ص 21).
- مجمع اضداد، (اصطلاح تصوف) هویت مطلقه. (اصطلاحات شاه نعمهاﷲ، فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمعالاهواء، (اصطلاح تصوف) حضرت جمع مطلق است و در بعضی کتب حضرت جمال مطلق است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). حضرت جمال مطلق است زیرا که هوی تعلق نمی یابد مگر به رشحه ای از جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مجمعالنهرین، جایی که دو رود در هم داخل شوند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مجمع لاهوت، (اصطلاح تصوف) حضرت جمال مطلق که میل به غیر حق نکند مگر به التفاتی. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمع نور، مؤلف ذخیره گوید: آن عصب (عصب مجوف) که از سوی راست رسته است و بسوی چپ آمده است و آن عصب که از سوی چپ رسته و به سوی راست آمده است و هر دو به یکدیگر پیچیده اند وبه هم پیوسته چنانکه تهی میان هر دو اندر هم گشاده است و تنه هر دو یکی گشته است و فراختر شده است...و تجویفی فراختر پدید آمده این تجویف را مجمع نور نام کنیم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از محل تلاقی دو رگ میان تهی که قوه بینایی چشم در آن نهاده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجمع النور شود.
، مجلس و محفل و انجمن. محل فراهم آمدن مردمان. محل جمعیت. (ناظم الاطباء). نادی. مجلس. ندوه. منتدی (م ت دا) . ندی ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تا نام کسی نخست ناموزی
درمجمع خلق چون کنیش آوا؟
ناصرخسرو.
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند.
خاقانی.
به جهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). مجمعی رفت که در تواریخ عمر عالم مثل آن مذکور و مسطور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). زاغ گفت رای آن است که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص به اصناف خلق ازعوام و خواص... بسازند. (مرزبان نامه).
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای اوقیامت خاستی.
مولوی.
همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم. (گلستان). این دو بیت از سخنهای من در مجمعی همی خواند. (گلستان).
- مجمع عمومی، (اصطلاح سیاسی) انجمنی که همه اعضای یک گروه یا شرکت در آن جمع شوند.
، همه گردآمدگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گروه و جمعیت. (ناظم الاطباء) : و عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 307)، محل برخورد و ملاقات، توده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، انبار. مخزن. (ناظم الاطباء)، کتاب. مجموعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مِ)
جمازه بان. (مهذب الاسماء). جمازه سوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شتر تیزتک سوار، رسانیدن نامه و پیام سلاطین و امیران را: پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامۀ سلطانی فرمانی داده است به خوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). چون دور برفت... بنشست از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید و نیز برفت تا پرسد که مجمز به چه سبب آمده است... و مجمز در رسید. (تاریخ بیهقی). و ما به بلخ بودیم به چند دفعت مجمزان رسیدند. (تاریخ بیهقی). و ملکشاه به جانب پدر مجمزان متواتر می داشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَمْ مَ)
سبب آسایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
آتشدان و تفکده و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته گذارند. (ناظم الاطباء). آنچه در آن زگال افروزند. (غیاث) (آنندراج) :
برافروختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بد از بهشت.
دقیقی.
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز.
دقیقی.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
و زان پر سیمرغ لختی بسوخت.
فردوسی.
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمر به پیش
و آن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری.
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلوگاه مجمرش.
خاقانی.
سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را زتف مجمر غم ساختن.
خاقانی.
سحر زده بید به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش.
نظامی.
چگونه آتش مهرت نهان کنم که مرا
بسان مجمر یک خانه است و صد روزن.
ولی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجمر آتش،آتشدان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
، بوی سوز. ج، مجامر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در آن عود سوزند. (غیاث) (آنندراج). عودسوز. عطرسوز. بخورسوز. آتشدانی که در آن عود و عنبر و جز آن سوزند. مجمره. مدخنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غنچه از تشبیهات اوست و با لفظ سوختن و افروختن مستعمل. (آنندراج) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده به کش.
فردوسی.
به یک دست مجمر به یک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام.
فردوسی.
چه با ناز و بازی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ.
فردوسی.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 145).
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیخته اند.
خاقانی.
دل کنم مجمر سوزان و جگرعود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری.
خاقانی.
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان بر افروز.
خاقانی.
مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 798).
نالۀ عود از نفس مجمر است
رنج خر از راحت پالانگر است.
نظامی.
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکر ساز و شکر عود سوز.
نظامی.
به هنگام بخور عود و مجمر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی.
از آن مجمر چوآتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند.
نظامی.
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطاری.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمر است.
سعدی.
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم.
حافظ.
شده ست حلۀ ادریس را معطر جیب
به زیر دامن رخت از بخور مجمر ما.
نظام قاری.
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست.
صائب.
سپس نهادم شمعی فروختم مجمر
حریف ساده طلب کردم و مغنی شاب.
مولانا مظهر (از آنندراج).
پی گزند تو در باغ بلبلان هر سو
سپند مجمر گل می کنند شبنم را.
فتوت (از آنندراج).
آن سپند گلشن آرای بهار آتشم
کز نسیم نالۀ من غنچۀ مجمر شکست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- مجمر نقره پوش، کنایه از دنیا و عالم است. (آنندراج). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). مجمرۀ نقره پوش. و رجوع به همین ترکیب ذیل مجمره شود.
، عود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجمد
تصویر مجمد
چیزی رقیق که از سردی بسته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
آتشدان و منقل و ظرفی که در آن زغال افروخته می ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
شتر سوار جمازه سوار شتر سوار: و ملکشاه بجانب پدر مجمزان متواتر میداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای گرد آمدن، اجتماع، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
فراهم آورده و درهم کرده، کوتاه و مختصر زینت دهنده و آراینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمر
تصویر مجمر
((مِ مَ))
منقل، آتش دان، عودسوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمز
تصویر مجمز
((مُ جَمِّ))
شترسوار، جمازه سوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
((مُ مِ))
تحسین کننده، ستاینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
((مُ مَ))
مختصر، کوتاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
((مَ مَ))
محل اجتماع، محل گرد آمدن، نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
گردهمایی، گرد هم آیی، همایش
فرهنگ واژه فارسی سره