جدول جو
جدول جو

معنی مجحوف - جستجوی لغت در جدول جو

مجحوف(مَ)
مرد مبتلا به هیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از تخمه شکم روش گرفته باشد و گرفتار هیضه. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند ’تن’بماند ’فع’ به جای آن بنهند و ’فع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف خوانند و جحف پاک ببردن و فرارفتن چیزی باشد از روی زمین... (المعجم چ دانشگاه ص 54).
- مجحوف مسبغ، چون جزو مجحوف را اسباغ کنند، ’فاع’ گردد، و ’فاع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف مسبغ خوانند
لغت نامه دهخدا
مجحوف
پاک ببرده فرا رفته از روی زمین، جحف آنست که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند آنگه فاصله از آن بیندازند تن بماند فع بجای آن بنهند و فع چون از فاعلاتن خیزد آنرا مجحوف خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
مجحوف((مَ))
پاک ببرده، فرا رفته از روی زمین، در علم عروض جحف آن است که «فاعلاتن» را خبن کنند تا «فعلاتن» بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن» بماند، «فع» به جای آن بنهند و «فع» چون از «فاعلاتن» خیزد آن را مجحوف خوانند
تصویری از مجحوف
تصویر مجحوف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجوف
تصویر مجوف
آنچه میانش تهی شده باشد، میان تهی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بریده پا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مقحوف، مرد کاسۀ سربریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انکار کرده شده و قبول ناشده و نامسلم. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقها بنده ای است که از مولایش اطاعت نمی کند. (فرهنگ علوم نقلی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کسی که نیمۀ بدن اومؤوف باشد. (منتهی الارب). کسی که به نیمۀ بدن وی آفت رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مجروف، آن که بر رانش داغ جرفه باشدیا آنکه تندی زیر نرمۀ گوش آن را داغ کرده باشند. (منتهی الارب). شتری که بر ران وی یا نرمۀ زیر گوش آن داغ باشد. (ناظم الاطباء). شتری که داغ جرفه داشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به جرفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده شده و قطع شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مجدوف الکمین، مرد کوتاه آستین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زق مجدوف، خیک دریده دست و پا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحف. رجوع به سحف شود، مسلول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رندیدۀ پوست بازکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوست کنده. (از اقرب الموارد) ، خبزمجلوف، نان سوخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نانی که تنور آن را سوزانده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْوِ)
آن که چیزی از کناره کم کند. (آنندراج). کسی که کم می کند از کناره و رنده می کند و می تراشد کنارۀ چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلا به درد بن فک اسفل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
کاواک و میان تهی کننده. (آنندراج). کسی که میان تهی و کاواک می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ)
کاواک و میان تهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که جوف کرده شده و از اندرون خالی باشد. (غیاث). اجوف. تهی. میانه کاواک. میان تهی. پوک. آنچه میان آن تهی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عصب مجوف، عصب میان تهی: از همسایگی هر یکی (هریکی از الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدی در دماغ) عصبی بیرون آمده است مجوف یعنی میان تهی و این عصب را بدین نام شناسند یعنی عصب مجوف گویند و میان تهیی آن چندانی است که سوزنی باریک بدو نگذرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به زایدتان شود.
، ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، رجل مجوف، مرد بی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجل مجوف، مرد ترسو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
گردگرفته: محوف به الوان نعمتهای گزین. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نزدیک شونده به کسی. (از منتهی الارب). نزدیک شونده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی و یا چیزی که می برد و یا می رساند. (ناظم الاطباء). برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، مضرت رساننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). اجحاف کننده: هر سالی رفاق و قوافل حاج را به انواع مطالبات مجحف و معاملات مختلف می رنجانید تا بدنامی او در اقطار جهان منتشر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 242)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
میان تهی، تهی، پوک، چیزی که جوف کرده شده، و از اندرون خالی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجحف
تصویر مجحف
نزدیک شونده، آسیب رسان زیانرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوف
تصویر منحوف
لاغر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
دور شده از اصل، دارای زحاف: و چون کسی گوید این بیت زحفی دارد یا مزحوف است همگنان پندارند ناموزون است و در نظم آن خللی هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوف
تصویر محجوف
مبتلی بدرد بن فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلوف
تصویر مجلوف
پوست کنده، نان سوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
((مَ جَ وَّ))
کاواک، میان تهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزحوف
تصویر مزحوف
((مَ))
دور شده از اصل
فرهنگ فارسی معین
پوک، توخالی، میان تهی
متضاد: توپر
فرهنگ واژه مترادف متضاد