جدول جو
جدول جو

معنی مجحن - جستجوی لغت در جدول جو

مجحن(مُ حِ)
مجحّن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مجحّن شود
لغت نامه دهخدا
مجحن(مُ حَ)
گیاه کوتاه بی آب. (آنندراج) (منتهی الارب). گیاه ضعیف کوتاه نابالیده از کم آبی. (ناظم الاطباء). گیاه کوتاه کم آب. (از اقرب الموارد). گیاه ضعیف و کوچک یا کوتاه کم آب. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
مجحن(مُ جَحْ حِ)
تنگ گیرنده عیال خود را از فقر یا بخل. (آنندراج) (از منتهی الارب). سخت گیرنده بر اهل و عیال از فقر و یا بخل. مجحّن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجون
تصویر مجون
شوخی، مزاح، گستاخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجان
تصویر مجان
رایگان، بی عوض، مفت، مجانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجن
تصویر محجن
هر چوبی که سر آن خمیده باشد مانند چوگان، چوب سرکج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَنْ نَ)
صاحب جناح یعنی صاحب بازو. (غیاث) (آنندراج). صاحب دو بال. (ناظم الاطباء). خداوند پر. صاحب پر: و بباید دانست که این علت کسانی را بیشتر افتد که بر و سینۀ ایشان تنگ باشد و گردن ایشان دراز باشد و میل سوی پیش داردو حلقوم بیرون داشته بود و کتفهای ایشان از گوشت برهنه بود و بسوی پشت بیرون آمده بود چون بال مرغان و پیشینگان این کس را مجنح خوانده اند یعنی صاحب پر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، (در اصطلاح عروض) هربیت یا مصراعی از بیت که کلمه اول و آخر آن مقلوب از یکدیگر باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شَحْیْ)
ناباکی کردن. (تاج المصادر بیهقی) بی باک گردیدن و شوخ چشم شدن. مجانه. مجن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بی باکی کردن و شوخی و هزل. (غیاث). در قول و فعل بی پروا بودن. (از اقرب الموارد). بی باکی. شوخی. هزل. دعابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : المجون طرف من الجنون. (یادداشت ایضاً) ، سخت و درشت گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
دیوانه کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
قسمی از عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از عنب الثعلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
میل دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که میل و رغبت می دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، میل کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
به فارسی گل خوش نظرنامند. نوعی از ریاحین است و قابض و رافع اسهال و سیلان خون... (از تحفۀ حکیم مؤمن). لغت عربی است، به فارسی گل خوش نظر نامند... (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَبْ بِ)
بددل گوینده کسی را و منسوب کننده به بددلی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که متهم شده باشد به ترس و بددلی، آنکه بددلی می کند و یا مشهور به ترس و بددلی شده باشد، آنکه اندیشۀ بددلی می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نیکوحال: جأالفرس مسحناً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فِ)
بسیار جماع کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آن که بددل یابد کسی را یا بددل شمارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که کسی را بددل و ترسو می یابد و یا می شمارد، شیر بسته شده و ستبر گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُجْ جا)
جمع واژۀ ماجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به ماجن شود
لغت نامه دهخدا
(مَجْ جا)
رایگان. (دهار). رایگان و گویند اخذه مجاناً، ای بلابدل. (منتهی الارب). مفت و هرزه و رایگان. (غیاث) (آنندراج). آنچه بلاعوض باشد یا بخشش چیزی بدون بها. (از اقرب الموارد) :
مرد میراثی چه داند قدر مال
رستمی جان کند، مجان یافت زال.
مولوی.
، آب بسیار و فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسیار و بسنده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جان ن)
جمع واژۀ مجن ّ. (منتهی الارب). ج مجن و مجنّه. (اقرب الموارد). رجوع به مجن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 345 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
عصای کج. (منتهی الارب). و هر چوبی که سرش خمانیده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن. ج، محاجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوگان. (غیاث) (دهار). صولجان:
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
گیاه خرد و ضعیف. (ناظم الاطباء). گیاه ریز که برگ برآرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
ابن الادرع الاسلمی صحابی است و در آغاز ساکن مدینه بود سپس به بصره آمد و نقشۀ مسجد آن شهر را کشید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 837). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
سوط مجرن، تازیانۀ سوده و نرم شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سرکج: دستواره چوگان نوک در پرندگان عصای سر کج، هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنن
تصویر مجنن
دیوانه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
زبری، بی باکی سخت و درشت گردیدن، بی پاک گردیدن، سختی درشتی، بی باکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجان
تصویر مجان
بی عوض، رایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبن
تصویر مجبن
بد دل یافته بد دل دانسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجحف
تصویر مجحف
نزدیک شونده، آسیب رسان زیانرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجحم
تصویر مجحم
تیز نگرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجن
تصویر محجن
((مَ جَ))
هر چوب سرکج مانند چوگان، جمع محاجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجان
تصویر مجان
((مَ جّ))
رایگان، دادن چیزی بدون دریافت بها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجان
تصویر مجان
((مَ نّ))
جمع مجن. سپرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجون
تصویر مجون
((مُ))
سختی، درشتی، بی باکی
فرهنگ فارسی معین