جدول جو
جدول جو

معنی مجبوراً - جستجوی لغت در جدول جو

مجبوراً
(نِ گَ گَ دی دَ)
بطور اجبارو لزوم و ضرورت و از روی بیچارگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجبور
تصویر مجبور
کسی که از خود اختیار ندارد، آنکه به زور به کاری واداشته شده، ناگزیر، ناچار
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شُ دَ)
قسراً. اضطراراً. قهراً. بستم. بزور
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نزد قاریان از جمله حروف تهجی نوزده حرف است سوای ده حروف مهموسه. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مجهوره و ’حرف مجهور’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ اَ کَ دَ)
جملگی و همگی و تمامی. (ناظم الاطباء). روی هم رفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مجروره. درزبان و قواعد عربی کلماتی هستند که بواسطۀ حروف جاره یا اضافه مجرور می شوند. (فرهنگ علوم نقلی و ادبی تألیف دکتر سیدجعفر سجادی). و رجوع به مجرور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ کبیر به معنی بزرگ. (آنندراج). جمع واژۀ کبیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع است به معنی بزرگان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام مدینۀ منوره. (منتهی الارب). نام مدینۀ طیبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به زور بر کاری داشته شده. (غیاث) (آنندراج). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بده ست یا مخیر.
ناصرخسرو.
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریدۀ مجبور.
مسعودسعد.
نکنمت سرزنش که مجبوری
بستۀ حکم و امر یزدانی.
مسعودسعد.
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است.
مسعودسعد.
زو چه نالی که چون تو مجبور است
زو چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
این که در کنج کلبۀ امروز
در فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
هیچ مختارنیست جز مجبور.
انوری.
رأی مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
این چنین واجستها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.
مولوی.
و مختار در آن اختیار مجبور بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 29).
- امثال:
مجبور مسئول نتواند بود. (امثال و حکم ج 3 ص 1501).
، بعد از شکستگی بسته شده. (غیاث) (آنندراج). استخوان شکستۀ بسته شده و نیکو حال گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجرورات
تصویر مجرورات
جمع مجروره، کشیدگان کشیده شدگان جمع مجروره (مجرور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
مضطر، ناگزیر، بی اختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجباراً
تصویر اجباراً
((اِ رَ نْ))
از روی ناچاری و اکراه، به ستم و زور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
((مَ))
ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
ناچار، وادار
فرهنگ واژه فارسی سره
اجباری، جبری، مجبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد