جدول جو
جدول جو

معنی مجار - جستجوی لغت در جدول جو

مجار
قومی از مردم مجارستان، از مردم این قوم، مربوط به مجار مثلاً سرزمین های مجار
تصویری از مجار
تصویر مجار
فرهنگ فارسی عمید
مجار
(مُ جارر)
آزاررسان و جفاکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مجار
(مُ)
ملجاء و پناه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجیر شود
لغت نامه دهخدا
مجار
فردی از قوم مجار
تصویری از مجار
تصویر مجار
فرهنگ لغت هوشیار
مجار
تفنگ سرپر مصرف معروف که نوع ساچمه زنی آن برد زیاد و شهرت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجان
تصویر مجان
رایگان، بی عوض، مفت، مجانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاز
تصویر مجاز
اجازه داده شده، دارای اجازه، جایز، روا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
کسی که آبله درآورده، آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجار
تصویر حجار
حجرها، سنگها، جمع واژۀ حجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاب
تصویر مجاب
پاسخ داده شده، کسی که قانع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش، آنکه سنگ برای ساختمان می تراشد، آنکه چیزهایی مانند مجسمه و ظرف های سنگی یا چیز هایی دیگر از سنگ می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاری
تصویر مجاری
مجراها، محل عبورها، ممرها، جای روان شدن ها، روشهای عادی و طبیعی انجام یک امر، جمع واژۀ مجرا
فرهنگ فارسی عمید
(اِدْ دِ)
افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
با هم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محله ای است از نواحی نیشابور و جمعی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قوّاس. قمنجر. (اقرب الموارد). رجوع به قمنجر شود، غلاف سکین. (المعرب جوالیقی ص 253). و این فارسی معرب است. (جوالیقی ص 253)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن. غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود
لغت نامه دهخدا
(کِذْ ذا)
مخفف مجاراه (مجارات) با هم رفتن. و رجوع به مجاراه شود، با یکدیگر برابری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- خاک بر دهان مجارا برافکندن، ترک کردن برابری با کسی. ترک رقابت کردن:
کو عنصری که بشنود این شعرآبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
- مجارا برآوردن، برابری کردن با کسی و رقابت کردن با او:
خاقانیا هنوز نه ای خاصۀ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم.
خاقانی.
- نرد مجارا ریختن، به مجاز، برابری کردن با کسی. رقابت کردن. هماوردی کردن:
بر رقعۀ نظم دری قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری نرد مجاراریخته.
خاقانی.
، مناظره کردن در سخن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم. (گلستان). و رجوع به مجاراه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مجرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مجرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ / رَ)
مردی که خیر نیندوزد و مالش نیفزاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
معاملات وداد و ستدهای تجارتی. (ناظم الاطباء) (از جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با کسی ننگ ونبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). برابری کردن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، دیر داشتن حق کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). مماطله کردن و منه الحدیث ’لا تجار اخاک ولاتشاره’ (از اقرب الموارد) ، گناه جستن بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مجری ̍. محل جریان آبها. مجراها. (ناظم الاطباء) : اگر بهایی باشد به ثمن هر جوهر ثمین که ممکن بود حصیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 4).
- مجاری آب، نهر و قنات و کاریز و ناودان و جز آن. (ناظم الاطباء).
، جاهای جاری شدن چیزی و راههای روان شدن چیزی. (غیاث) (آنندراج). راه روان شدن هر چیزی. (ناظم الاطباء) : و بعد از او سلجوقیان آمدند و ایشان مردمان بیابان نشین بودند و از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بیخبر. (چهارمقاله ص 40). خاک این شهر با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری خلق آویزشی. (مقامات حمیدی).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست.
انوری.
او را از مجاری کار و ماجرای حال آگاهی داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
- مجاری نفس، راههای ورود و خروج هوا در عمل تنفس (منخرین، دهان، قصبه الریه و شعب آن). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجاری شیری، مجراهایی هستند که تعداد آنها در انسان بین 15 تا 18 عدد در هر پستان است و آنها شیر را از غدد مترشحۀ شیر - که بمناسبت شکلشان آسینی خوانده می شوند - به نوک پستان می آورند و بوسیلۀ منفذی که در نوک پستان وجوددارد، به خارج باز می شوند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آجار
تصویر آجار
جمع اجر بمعنی مزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمار
تصویر جمار
جماعت سنگریزه ها سنگریزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانها، تاجرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجار
تصویر شجار
تخت روان بیمارکش، دهان بند، داغ برشتر
فرهنگ لغت هوشیار
مجارات: بر رقعه نظم دری قایم منم در شاعری با من بقایم عنصری آب مجارا ریخته. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
با هم رونده همراه، جمع مجری، آبراه ها، گذرگاه ها راه ها گدار ها جمع مجری راههای جریان آب، راهها طرق وسایل: اگر زانست که بوییدن ما بهوا گرفتن است بمجاری بویایی. یا مجاری شیری. مجرا هایی هستند که تعداد آنها در انسان بین 15 تا 18 عدد در هر پستان است و آنها شیر را از غدد مترشحه شیر که بمناسبت شکلشان آسینی خوانده میشوند بنوک پستان می آورند و بوسیله منفذی که در نوک پستان وجود دارد بخارج باز میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاری
تصویر مجاری
((مَ))
جمع مجری، محل جریان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاز
تصویر مجاز
روا، پسندیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانان، سوداگران
فرهنگ واژه فارسی سره
آبراه ها، جوی ها، راه ها، شیوه ها، روش ها، مجارستانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد