جدول جو
جدول جو

معنی مثکال - جستجوی لغت در جدول جو

مثکال(مِ)
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکیل. (منتهی الارب). مادر گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء). زن بسیار فرزندگم کرده. ج، مثاکیل. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مثکل و مثکله شود
لغت نامه دهخدا
مثکال
مثکل: زن بی فرزند زن فرزند مرده
تصویری از مثکال
تصویر مثکال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثال
تصویر مثال
موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می شود، مانند، شبیه، مشابه،
در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل،
فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره
مثال دادن: فرمان دادن، برای مثال گر مثالم دهد به معذوری / تا به خانه شوم به دستوری (نظامی۴ - ۶۰۹)
مثال زدن: ذکر کردن مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
مقدار کم، واحد اندازه گیری وزن، معادل ۲۴ نخود، یک شانزدهم سیر
فرهنگ فارسی عمید
(مِءْ)
آلت خوردن مانند چمچه و جز آن. (منتهی الارب). ابزاری که بدان غذا خورند مانند چمچه و جز آن. (ناظم الاطباء). ملعقه. ج، مآکیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ظَ ءَ)
پیمودن پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). پیمودن و سنجیدن. (آنندراج). کیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به کیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پیه و گویند ما بها مکال، ای شحم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
لازم شدن ثکل زنی را. بی فرزند شدن او. اهبال. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عثکال. خوشۀ خرما. (مهذب الاسماء). اثکول. ج، اثاکل، اثاکیل
لغت نامه دهخدا
(عِ)
خوشۀ خرما. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شاخ خرما، سرشاخ یا شاخ بزرگ. (منتهی الارب) ، خرمابن بابار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
هم سنگ چیزی. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). هم سنگ. مقدار. ج، مثاقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثقال الشی ٔ میزانه من مثله و منه: ان اﷲ لایظلم مثقال ذره، ای زنه ذره. (از اقرب الموارد) : و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلاتظلم نفس شیئا وان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21). یا بنی انها ان تک مثقال حبه من خردل فتکن فی صخره او فی السموات او فی الارض یأت بها اﷲ ان اﷲ لطیف خبیر. (قرآن 16/31). فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره. (قرآن 7/99 و 8). اﷲ بنگیرد به مثقال یک ذره گناه ناکرده. (کشف الاسرار ج 2 ص 503) ، وسیله ای که با آن اشیاء را وزن کنند و بسنجند خواه کم باشد خواه زیاد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیطالمحیط). آنچه بدان وزن کنند. (از اقرب الموارد). وزنی است. (فهرست ولف). به اعتبار زمان و مکان وزن مثقال متغیر بوده و در مآخذ مختلف برای این زمان معادلهای مختلفی آورده اند بدینقرار: در عرف چیزی است که وزن شدۀ آن پاره ای از طلا و به مقدار بیست قیراط باشد و ظاهر کلام جوهری آن است که به عقیدۀ او معنی عرفی که ذکر شدمعنی لغوی مثقال است و قیراط پنج دانۀ جو متوسط است پس وزن مثقال یکصد دانۀ جو باشد و این قول بنا بررأی متأخران و وزن اهل حجاز و بیشتر شهرها است اما بنا بر رأی متقدمان و وزن اهل سمرقند مثقال شش دانگ و دانگ چهار طسوج و طسوج دو حبه و حبه دو دانۀ جو است. پس مثقال نوزده قیراط است به اضافۀ یک دانۀجو و بنابراین تفاوت بین قول متقدمان و متأخران چهار جو است. بیرجندی گوید دینار یک مثقال است که عبارت از یک صد دانۀ جو می باشد در شرع و این قول نزد اهل هرات متعارف است در این زمان و آن که گفته است مثقال بیست قیراط است پیروی از متعارف هراتیها کرده و قیراط پنج دانۀ جو و هر ده درهم هفت مثقال است و این را وزن سبعه نامند. و صاحب بحرالجواهر گوید مثقال به حساب دراهم یک درهم و سه سبع درهم است و به حساب طسوجات بیست و چهار طسوج است و به حساب شعیره نود و شش شعیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک درهم و سه ربع درهم بوده یعنی ده درهم هفت مثقال می شده است. (ابن خلدون، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل یک درهم و سه ربع درهم. (مفاتیح العلوم، یادداشت ایضاً) یک درهم و دودانگ و نیمی دانگ است و آن معادل است با بیست قیراط. (معالم القربه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حساب دراهم یک درهم و ربع و سدس و دو ثلث شعیره و به حساب طساسیج 24 طسوج و به حساب شعیر یکصد و هشت شعیرات اصطلاحاً. ج، مثاقیل. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سنگ زر و آن یک درم و سه ربع درم باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وزنی است که چهار و نیم ماشه باشد اگر چه در این اختلاف بسیار کرده اند مگر اقوی همین است. (غیاث) (آنندراج). معادل شصت و هشت حبه یعنی شصت و هشت جو میانه است به اضافۀ چهار از هفت قسمت یک جو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدار چهل و هشت حبه یعنی چهل و هشت جو میانه و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصه کرده باشند. (یادداشت ایضاً). هفتاد و دو جو (صراح، یادداشت ایضاً). ابن البیطار ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هجده قیراط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیست قیراط. (صراح، یادداشت ایضاً). درباب مثقال اقوال بسیار است بعضی گفته اند وزن هر ده درهم شش مثقال بود و وزن هر مثقالی بیست و دو قیراط، یک حبه کم و قول دیگر آن است که مثقال هفتاد و دو جو است. (رسالۀ اوزان و مقادیر). به حساب دراهم یک درهم و سه هفتم درهم و به حساب طساسیج بیست و چهار طسوج و به حساب شعیره نود و نه شعیره و در اصطلاح زرگرهای ما برابر با یک درهم ونیم است. (از محیطالمحیط). وزنی است معادل بیست و چهار نخود. مثقال مذکور صیرفی است و درباب مثقال شرعی و طبی میرمحمد مؤمن در رسالۀ مقادیر و اوزان گوید: ازاوزان اصل مشهور مثقال است و آن به وزن شصت و هشت جو است و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصۀ برابر کنند شیخ جمال الدین ذکر نموده که مثقال در جاهلیت و اسلام اختلافی نیافته و درهم مختلف بوده و در اوایل اسلام بر وجهی که مذکور گردید به وزن چهل و هشت جو قراریافته و نسبت میان مثقال و درهم در کتب معتبرۀ لغت و فقه و طب نیز چون جوامع الادویۀ زنجانی و غیره چنان بیان شده که یک درهم نیم مثقال و یک حصه از پنج حصۀ مثقال، و یک مثقال مقدار یک درهم است و سه بخش از هفت بخش یک درهم. چنانکه ده درهم مقدار هفت مثقال است. (فرهنگ نظام). وزنه ای مساوی 24 نخود، در صورتی که هر نخود چهار گندم باشد. (ناظم الاطباء). وزنی معادل بیست و چهار نخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طبق معمول یک مثقال = 4/64 گرم = 71/6 گرین. (فرهنگ فارسی معین) :
ز زر خایه ای ریخته صد هزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایه ای
همان نیز گوهر گرانمایه ای.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1563).
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
یکی دانۀ نار بودی به رنگ.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1639).
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
همه نقرۀ خام بد میخ و بش
یکی ز آن به مثقال بدشست و شش.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 2487).
به مثقال از آن هر یکی پانصد
کز آتش شدی رنگ همچون بسد.
(شاهنامه ایضاً).
نیاطوس را مهره دادم هزار
همان زر سرخ و همان گوشوار
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی که کردم شمار.
فردوسی (شاهنامۀ چ دبیرسیاقی ص 2525).
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد وگر صد بهم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عبدالوهاب بن محمد ازدی معروف به مثقال (متوفی در حدود 505 ه. ق.) شاعری شوخ طبع و هجوگوست و شعرش دارای رقت و لطافت است. از وی داستانهایی نقل شده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 611). و رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 22 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مثکل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مثکل شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 7هزارگزی خاور دیلمان با 392 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است، زیارتگاهی دارد که بنای آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
فرمان. (از منتهی الارب). حکم. (آنندراج) (غیاث). حکم و فرمان. ج، امثله و مثل و مثل. (ناظم الاطباء). فرمان پادشاهی و مطلق حکم. (غیاث) (آنندراج) : بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد و مثال و اشارۀ وی روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). شاگردان و یاران هستند، همگان بر مثال تو کار میکنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). پس از فرمانهای ما بر مثال توکار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). اندرتعظیم داشتن فرمانهای عالی اعلأاﷲ و مثالها که از درگاه نویسند. (سیاست نامه).
در جهان بهر جهانگیری تو
هر مثالی لشکری جرار باد.
مسعودسعد.
چون کسری این مثال را بدین اشباع بداد برزویه سجدۀ شکرگزارد. (کلیله چ مینوی ص 37). اما بدین مثال بنده و بنده زاده را تشریفی هر چه بزرگتر و تربیتی هر چه تمامتربود. (کلیله و دمنه). اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). و مثالی از امیرعسس به وکیل حرس آوردند. (مقامات حمیدی).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه.
سوزنی.
هر چه آیدبدان مثال از تو
نبود امتثال را تأخیر.
سوزنی.
باد مثال شاه را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال اوحکم رضای ایزدی.
خاقانی.
از مثال شه امید مردۀ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
از امیرالمؤمنین القادر باﷲ در باب تاهرتی مثالی رسید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 402). این اشارت از صاحب عادل عزنصره قبول کردم و مثال او را امتثال نمودم. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 16). مثال او را امتثال نمودند بر آن موجب پیش گرفتند تا آن کافران را به ستوه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 41).
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر برگشادم.
نظامی.
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
هست منسوخ چو تقویم کهن نزد خرد
هر مثالی که بر او نیست ز نام تو نشان.
سیف اسفرنگ.
- مثال امر، در دو شاهد زیر از سنائی و خاقانی این ترکیب معادل فرمان، دستور و حکم آمده است:
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امرو را شد مسخر آتش و آب.
سنائی.
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان.
خاقانی.
- مثال دادن، فرمان دادن. امر کردن. دستور دادن: مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). مثال داده بود وی را پوشیده تا انها کند بی محابا آنچه از سوری رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). و سلطان از اینکه می گویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 685). و آنگاه مثال داد تا روزی مسعودو طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه). بازباید گشت و یک هفته آسایش داد و آنگاه به درگاه حاضر آمد تا آنچه واجب بود مثال دهیم. (کلیله و دمنه). و چون ملک خراسان به امیرسدید ابوالحسن نصر بن احمد السامانی رسید رودکی شاعر را مثال داد تا آن را بنظم آورد. (کلیله و دمنه). مثال داد تا سندباد را حاضر کردند. (سندبادنامه ص 54). و به ابلاغ رسالت... مثال داد. (سندبادنامه ص 3). ولات و سلاطین را به استعمال عدل و... مثال داد. (سندبادنامه ص 6). دیگربار به عزل او مثال دادند و ابوعلی دامغانی را با سرکار آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107). مثال داد تا در ولایت خویش خطبه و سکه به القاب همایون او مطرز گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 374). ناصرالدین را از کیفیت حال او اعلام کردند و به احضار او مثال داد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 29).
مثالم داد کاین توقیع شاه است
همت شحنه همت تعویذ راه است.
نظامی.
گر مثالم دهد به معذوری
تا به خانه شوم به دستوری.
نظامی.
- مثال رفتن، فرمان صادر شدن: مثالها رفت به خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- مثال روان کردن، فرمان فرستادن. حکم صادر کردن: مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). مثالی به ابوالعباس روان کرد که به نشابور رود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 356).
- مثال شدن از جایی، فرمان صادر شدن از آنجا:
بس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلی.
مسعودسعد.
- مثال فرستادن، فرمان صادر کردن. روانه کردن یا گسیل کردن حکم: سلطان مثال فرستاد و عمال خراسان را به حضرت خواند و محاسبات بازخواست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 364).
- مثال فرمودن، حکم کردن. دستور دادن. فرمان دادن: سلطان مثال فرمود تا او را باز به نیشابور آوردند تا علی رؤس الاشهاد رسالتی که دارد ادا کند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 400).
- مثال کسی نگاه داشتن، فرمان وی را رعایت کردن. حکم او را بجای آوردن: اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 402).
- مثال نبشتن، فرمان نوشتن. حکم صادر کردن: مثال نبشت به امیرگوزکانان تا وی را عزیزدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). مثال نبشتم و توقیع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال نوشتن، فرمان نوشتن:
وگر زآنکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود. سلطان سنجر فرمان داد تا به نزدیک او مثالی نویسند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 37).
- مثال یافتن، دستور گرفتن. حکم دریافت کردن: و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
، حکم نامۀ قاضی. (غیاث) (آنندراج) ، مانند. (از منتهی الارب). مانند و شبیه و نظیر و مثل. (ناظم الاطباء). شبیه و نظیر. (غیاث) (آنندراج) :
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثال است و کمان پشت و دوتاه.
فرخی.
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگراست.
اسدی.
چو در چهار در ملک شد به چار جهت
مثال نور فرستاد آفتاب مثال.
خاقانی.
کعبۀ سنگین مثال کعبۀ جان کرده اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن کرده اند.
خاقانی.
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخۀ خارا برآورم.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 245).
وجود مردم دانا مثال زر طلی است که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند. (گلستان).
- بدان مثال، بدان گونه. بدانسان. بدان وجه:
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندرگاه.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بر مثال ، مانند. همانند. بگونۀ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی (یادداشت ایضاً).
پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره.
غواص (یادداشت ایضاً).
بامدادان بر هوا قوس قزح
برمثال دامن شاهنشهی.
منوچهری.
و جواب آن من نبشتمی که ابوالفضلم بر مثال استادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 88). اندر داشتن ترکمانان بر مثال غلامان و ترکان و غیر آن در خدمت... (سیاست نامه). و شهری بر مثال آن در پهلوی مداین کرد و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه.
خاقانی.
- بمثال ، بمانند. همانند: چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه).
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
- به مثال، عدیم المثال. بی مانند. بی نظیر. (ناظم الاطباء) :
خدای است آنکه ذات بیمثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی.
سعدی.
- خود را مثال کسی نهادن، مانند او فرض کردن. مثال او پنداشتن:
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل
قطران تیره قطرۀ باران شناسمش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 895).
، شاهد از نظم یا نثر برای اثبات دعوی در لغت و صرف و نحو و سایر فنون ادب. ج، امثله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثال آوردن، مثال زدن. مثال ذکر کردن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال زدن، مثال ذکر کردن. مثال آوردن. برای اثبات قاعده ای یا توضیح مطلبی چیزی را به عنوان نمونه و شاهد ذکر کردن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مثال نهادن،مثال زدن: هوا محیط است بر چیزها. حس محیط و محاط را بهم یابد بی زمان... و مثالی نهاد این را و گفت... (مصنفات باباافضل ج 2 ص 428). و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
، در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: مثال بر جزیی اطلاق می شودکه برای ایضاح قاعده و برای فهم مستفید ذکر می شود. چنانکه گویند فاعل چنین است و مثال آن زید است در جملۀ ضرب زید. و مثال اعم از شاهد است. شاهد به جزئی اطلاق می شود که بدان استشهاد می شود برای اثبات قاعده ای. به عبارت دیگر مثال جزئی است برای موضوع قاعده و برای ایضاح آن و شاهد جزئی است برای موضوع قاعده و برای اثبات آن. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، آنچه را که بطور مثل بیان کنند و تمثیل. (ناظم الاطباء) :
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست.
(ویس و رامین).
مثال شاه زادگان مثال مرغابی بود و مرغابی بچه را شناه نباید آموخت. (قابوسنامه).
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندرین نیکو مثال.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن ترا
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی گویمت ظاهر بیندیش
کسی را هست جامی پر عسل پیش.
عطار.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کاربند.
(بوستان).
نگویند حرفی زبان آوران
که سعدی نگوید مثالی بر آن.
(بوستان).
، شاهد. نمودار. نموده. نمونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خانه قارون نحس را به جهان
خاک خراسان مثال و قانون شد.
ناصرخسرو.
بیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی.
ناصرخسرو.
ز بهر خورت پشت شدزیر بار
خران را همین است زی ما مثال.
ناصرخسرو.
و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. (کلیله و دمنه). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را ازاختیار.
مولوی.
، (اصطلاح منطق) اقوال شارحه را اصناف بسیار باشد و از آن جمله آنچه مشتمل بر مجموع ذاتیات باشد محققان آن را حد تام خوانند... و آنچه مشتمل بر بهری ذاتیات بود، آن را حد ناقص خوانند... و آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آن را رسم خوانند... و اما آنچه نه ذاتی بود نه عرضی و افادت صورتی شبیه کند، آن را مثال خوانند. (اساس الاقتباس ص 341) ، سرمشق. الگو:
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور.
ناصرخسرو.
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال.
مولوی.
، تصویر و تمثال. (ناظم الاطباء). شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یارب چوآفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (یادداشت ایضاً).
شیر... مثال خویش...بدید. (کلیله و دمنه).
دیدۀ خاقنی اگر لاف جمال تو زند
کس نکند قبول از او کان به مثال تو رسد.
خاقانی.
شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.
خاقانی.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحیدص 338).
چو پیش خاطرم آید مثال صورت خوبت
ندانمت که چگویم ز اختلاف معانی.
سعدی.
، حالت. کیفیت. وضع. هیئت:
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) _ (: k05l) _
مثال بنده و آن تو نگارا
کلیچۀ آفتاب و برگ ور تاج.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثال طبع چوکان آمد و سخن گوهر
اگر طلب نکنندش بماند اندرکان.
ازرقی.
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده ست در کمند سوار.
سعدی.
، کالبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مجسمه. پیکره. پیکر. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : مثال حزم ترا دست و پای ازآهن و سنگ
لباس عزم ترا پود و تار از آتش و آب.
مسعودسعد.
چون کسی بمردی مثال او را ازچوب تراشیدندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 189).
، اندازه و مقدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، قصاص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صفت چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، بستر. (منتهی الارب). بستر و جائی که در آن تکیه و آسایش می کنند و می خوابند. (ناظم الاطباء). بسترکه در آن می خوابند. (از اقرب الموارد) ، اصطلاح فلسفی است. ج، مثل. رجوع به مثل شود.
- عالم مثال، عالمی است فروتر از عالم ارواح و آنچه در این عالم ظاهری است مثل آن در عالم مثال است و خواب که می بینند آن را صور عالم مثالی گویند. (غیاث) (آنندراج). عالم مثال بالاتر از عالم شهادت است و فروتر از عالم ارواح و عالم شهادت سایۀ عالم مثال است و او سایۀ ارواح. و آنچه در این عالم است آن هم در عالم مثال است و آن را عالم نفوس نیز گویند و در خواب چیزی که دیده می شود آن را صور عالم مثال گویند و نیز در کشف اللغات می گوید مثال مطلق عالم ارواح را گویند و مثال مقید عالم خیال را نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). عالمی است میان عالم ارواح و عالم اجسام که شبیه به عالم اجسام است مثل صورت در آیینه که جسم بنظر می آید اما جسم نیست و ارواح بعد از مفارقت ابدان در قالبهای مثالی می مانند تا قیامت. (فرهنگ نظام). و رجوع به مثل و مثالات شود.
، اصطلاح صوفیه، عینیت است و نزد اهل شرع غیریت و بعضی گویند نه عین است و نه غیر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، اصطلاح صرفیان، لفظی است که فاءالفعل آن ’و’ یا ’یاء’ باشد مانند ’وعد’و ’یسر’ اولی را مثال واوی و دومی را مثال یایی گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکل. (ناظم الاطباء). زنی که لازم شود او را ثکل (ث یا ث ک ) یعنی بی فرزندی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مثکال و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مثال
تصویر مثال
جمع امثله، فرمان، حکم، اندازه، مقدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
همسنگ، مقدار، یک شانزدهم سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثال
تصویر مثال
((مِ))
مانند، شبیه، فرمان، حکم، جمع امثله، کلمه یا عبارتی که برای توضیح مطلبی یا قاعده ای آورده شود، شاهد، تصویر، تمثال، مجسمه، پیکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
((مِ))
واحدی برای وزن معادل 116 سیر
مثقالی هفت صنار فرق داشتن: کنایه از بسیار متفاوت بودن، بسیار برتر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثال
تصویر مثال
نمونه، مانند
فرهنگ واژه فارسی سره
واحد وزن (معادل 46 ذره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مانند، مثابه، مثل، شبیه، همانند، نمونه، امریه، دستور، حکم، فرمان، پیکره، تندیس، مجسمه، پیکر، کالبد، تصویر، تمثال، نقش، تمثیل، حکایت، داستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرحله ای از رشد شالی در خزانه که دانه ی آن سبز شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نمونه، مثال
دیکشنری اردو به فارسی