جدول جو
جدول جو

معنی مثلوج - جستجوی لغت در جدول جو

مثلوج
(مَ)
برف زده. (آنندراج). کسی که او را برف اصابت کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، ماء مثلوج، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب با برف سرد شده. (از اقرب الموارد) ، رجل مثلوج الفؤاد، مرد کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد، فلج شده، فالج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلوج
تصویر ثلوج
ثلج ها، برفها، جمع واژۀ ثلج
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
سه یک گرفته. (منتهی الارب). هر چیز که سه یک آن گرفته شده باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که یک سوم آن گرفته شده باشد و منه مال مثلوث. (از اقرب الموارد) ، سه تو. (مهذب الاسماء). سه توی. (تفلیسی). رسن سه تاه. (منتهی الارب). ریسمان سه تا و سه لا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ثلج. برف باریدن، آرمیدن تن. (تاج المصادربیهقی) ، آرام گرفتن دل و یقین کردن
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثلج
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، ج، مفالیج. (مهذب الاسماء). فالج زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). گرفتار فالج. (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری فالج. ج، مفالیج. (از اقرب الموارد). فالج گرفته. (بحر الجواهر). صاحب بیماری فالج. فالج زده. لس. لمس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفلوج فغان می کرد و من می داشتم تا آنگاه که مفلوج از بانگ سست شد. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). و ابوزکار نشابوری حکایت کرد که به بغداد من مقاطعه کردم یکی مفلوج را به بسیار دینار و به یک روز علاج کردم. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263).
شب بیدار و این دو دیدۀ من
همچو سیماب در کف مفلوج.
آغاجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار.
مسعودسعد.
بر شخص ظفرجوی فتد لرزۀ مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام.
مسعودسعد.
پنجۀ سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای محرور است.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 43).
روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست. (چهارمقاله ص 129).
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان
همچو سیماب در کف مفلوج
متحرک شود در او پیکان.
عبدالواسع جبلی.
و هرکه را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون دست و پای مفلوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زآنکه مفلوج است و صفرا ازرخان انگیخته.
خاقانی.
ز جنبش نبد یکدم آرام گیر
چو سیماب بر دست مفلوج پیر.
نظامی.
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفلوج را چون روغن زیت.
نظامی.
- مفلوج شدن، مبتلا به بیماری فالج شدن: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که روی کژ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- مفلوج گردیدن (گشتن) ، مفلوج شدن:
مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار.
جمال الدین اصفهانی.
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست.
خاقانی.
گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مولوج، مرد سختی دیده. (منتهی الارب). مرد سختی روزگارچشیده. (ناظم الاطباء) ، درددندان رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کاهگل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
ارض مثلوجه، زمین برف زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازوبندی که در آن تعویذ نهاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبۀ زده. پنبۀ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبۀ بریده. مهذب الاسماء). پنبۀ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شدۀ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده. فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
، زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
روزی که برف بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). روز برف دار. (ناظم الاطباء) ، برف زده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برف زده شده و به برف رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع به اثلاج شود، شادمان گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی یا چیزی که شادمان و مسرور می کند. و رجوع به اثلاج شود، کسی که در هوای برف کار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، فالج زده، فلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
((مَ))
فلج شده، عاجز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
((مَ))
پنبه حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
حلاجی شده، پنبه زده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلج، لش، علیل، افلیج
فرهنگ واژه مترادف متضاد