استادنگاه آب. (منتهی الارب) (آنندراج). ایستادنگاه آب. و چاه بزرگ و یا تالاب عمومی که از آن آب می کشند. (ناظم الاطباء). برکۀ آب. حوض آب. (از اقرب الموارد)
استادنگاه آب. (منتهی الارب) (آنندراج). ایستادنگاه آب. و چاه بزرگ و یا تالاب عمومی که از آن آب می کشند. (ناظم الاطباء). برکۀ آب. حوض آب. (از اقرب الموارد)
مثقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تاشرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف آخر بود به مثقبه اول به مطرقه. سوزنی (یادداشت ایضاً). با آلات و اسبابی مخصوص که فی المثل بمنزلۀ مثقبۀ نجاری است. (المآثر و الاّثار، ص 114). و رجوع به مثقب شود
مِثقَب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تاشرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف آخر بود به مثقبه اول به مطرقه. سوزنی (یادداشت ایضاً). با آلات و اسبابی مخصوص که فی المثل بمنزلۀ مثقبۀ نجاری است. (المآثر و الاَّثار، ص 114). و رجوع به مثقب شود
پشم پاره که بدان روغن بر مشک و شتر مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آوندی که در آن ترف نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). سبدی از برگ خرما که در آن کشک و ترف می نهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خریطۀ شبان که بر دوش دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گل ته چاه. (ناظم الاطباء). گلی که از ته چاه بیرون آورند. (از اقرب الموارد)
پشم پاره که بدان روغن بر مشک و شتر مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آوندی که در آن ترف نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). سبدی از برگ خرما که در آن کشک و ترف می نهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خریطۀ شبان که بر دوش دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گل ته چاه. (ناظم الاطباء). گلی که از ته چاه بیرون آورند. (از اقرب الموارد)
ابن هبیره بن شبل ثعلبی شیبانی. از بکر بن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد (حدود سال 50 هجری قمری) و مردم بدو مثل زنند و گویند: ’لایکون هذا حتی یرجع مصقله من طبرستان’.
ابن هبیره بن شبل ثعلبی شیبانی. از بکر بن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد (حدود سال 50 هجری قمری) و مردم بدو مثل زنند و گویند: ’لایکون هذا حتی یرجع مصقله من طبرستان’.
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منَقَل گویند و مَنقَلَه در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرۀ گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) : به یادکردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. مصقله ست این علم و زنگ جهل را چیز نزداید مگراین مصقله. ناصرخسرو. - مصقله کردن، پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن: جان دوم را که ندانند خلق مصقله ای کرد و به جانان سپرد. رودکی مصقله. آلت زدودن زنگ و صیقل دادن. ج، مصاقل. (ناظم الاطباء). آلت زدودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی است آهنی که بدان کارد و شمشیر و آینۀ فولادی را از زنگ پاک نمایند و روشن کنند. (آنندراج)
مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرۀ گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) : به یادکردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. مصقله ست این علم و زنگ جهل را چیز نَزْداید مگراین مصقله. ناصرخسرو. - مصقله کردن، پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن: جان دوم را که ندانند خلق مصقله ای کرد و به جانان سپرد. رودکی مصقله. آلت زدودن زنگ و صیقل دادن. ج، مصاقل. (ناظم الاطباء). آلت زدودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی است آهنی که بدان کارد و شمشیر و آینۀ فولادی را از زنگ پاک نمایند و روشن کنند. (آنندراج)