عبدالوهاب بن محمد ازدی معروف به مثقال (متوفی در حدود 505 ه. ق.) شاعری شوخ طبع و هجوگوست و شعرش دارای رقت و لطافت است. از وی داستانهایی نقل شده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 611). و رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 22 و قاموس الاعلام ترکی شود
عبدالوهاب بن محمد ازدی معروف به مثقال (متوفی در حدود 505 هَ. ق.) شاعری شوخ طبع و هجوگوست و شعرش دارای رقت و لطافت است. از وی داستانهایی نقل شده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 611). و رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 22 و قاموس الاعلام ترکی شود
هم سنگ چیزی. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). هم سنگ. مقدار. ج، مثاقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثقال الشی ٔ میزانه من مثله و منه: ان اﷲ لایظلم مثقال ذره، ای زنه ذره. (از اقرب الموارد) : و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلاتظلم نفس شیئا وان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21). یا بنی انها ان تک مثقال حبه من خردل فتکن فی صخره او فی السموات او فی الارض یأت بها اﷲ ان اﷲ لطیف خبیر. (قرآن 16/31). فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره. (قرآن 7/99 و 8). اﷲ بنگیرد به مثقال یک ذره گناه ناکرده. (کشف الاسرار ج 2 ص 503) ، وسیله ای که با آن اشیاء را وزن کنند و بسنجند خواه کم باشد خواه زیاد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیطالمحیط). آنچه بدان وزن کنند. (از اقرب الموارد). وزنی است. (فهرست ولف). به اعتبار زمان و مکان وزن مثقال متغیر بوده و در مآخذ مختلف برای این زمان معادلهای مختلفی آورده اند بدینقرار: در عرف چیزی است که وزن شدۀ آن پاره ای از طلا و به مقدار بیست قیراط باشد و ظاهر کلام جوهری آن است که به عقیدۀ او معنی عرفی که ذکر شدمعنی لغوی مثقال است و قیراط پنج دانۀ جو متوسط است پس وزن مثقال یکصد دانۀ جو باشد و این قول بنا بررأی متأخران و وزن اهل حجاز و بیشتر شهرها است اما بنا بر رأی متقدمان و وزن اهل سمرقند مثقال شش دانگ و دانگ چهار طسوج و طسوج دو حبه و حبه دو دانۀ جو است. پس مثقال نوزده قیراط است به اضافۀ یک دانۀجو و بنابراین تفاوت بین قول متقدمان و متأخران چهار جو است. بیرجندی گوید دینار یک مثقال است که عبارت از یک صد دانۀ جو می باشد در شرع و این قول نزد اهل هرات متعارف است در این زمان و آن که گفته است مثقال بیست قیراط است پیروی از متعارف هراتیها کرده و قیراط پنج دانۀ جو و هر ده درهم هفت مثقال است و این را وزن سبعه نامند. و صاحب بحرالجواهر گوید مثقال به حساب دراهم یک درهم و سه سبع درهم است و به حساب طسوجات بیست و چهار طسوج است و به حساب شعیره نود و شش شعیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک درهم و سه ربع درهم بوده یعنی ده درهم هفت مثقال می شده است. (ابن خلدون، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل یک درهم و سه ربع درهم. (مفاتیح العلوم، یادداشت ایضاً) یک درهم و دودانگ و نیمی دانگ است و آن معادل است با بیست قیراط. (معالم القربه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حساب دراهم یک درهم و ربع و سدس و دو ثلث شعیره و به حساب طساسیج 24 طسوج و به حساب شعیر یکصد و هشت شعیرات اصطلاحاً. ج، مثاقیل. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سنگ زر و آن یک درم و سه ربع درم باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وزنی است که چهار و نیم ماشه باشد اگر چه در این اختلاف بسیار کرده اند مگر اقوی همین است. (غیاث) (آنندراج). معادل شصت و هشت حبه یعنی شصت و هشت جو میانه است به اضافۀ چهار از هفت قسمت یک جو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدار چهل و هشت حبه یعنی چهل و هشت جو میانه و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصه کرده باشند. (یادداشت ایضاً). هفتاد و دو جو (صراح، یادداشت ایضاً). ابن البیطار ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هجده قیراط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیست قیراط. (صراح، یادداشت ایضاً). درباب مثقال اقوال بسیار است بعضی گفته اند وزن هر ده درهم شش مثقال بود و وزن هر مثقالی بیست و دو قیراط، یک حبه کم و قول دیگر آن است که مثقال هفتاد و دو جو است. (رسالۀ اوزان و مقادیر). به حساب دراهم یک درهم و سه هفتم درهم و به حساب طساسیج بیست و چهار طسوج و به حساب شعیره نود و نه شعیره و در اصطلاح زرگرهای ما برابر با یک درهم ونیم است. (از محیطالمحیط). وزنی است معادل بیست و چهار نخود. مثقال مذکور صیرفی است و درباب مثقال شرعی و طبی میرمحمد مؤمن در رسالۀ مقادیر و اوزان گوید: ازاوزان اصل مشهور مثقال است و آن به وزن شصت و هشت جو است و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصۀ برابر کنند شیخ جمال الدین ذکر نموده که مثقال در جاهلیت و اسلام اختلافی نیافته و درهم مختلف بوده و در اوایل اسلام بر وجهی که مذکور گردید به وزن چهل و هشت جو قراریافته و نسبت میان مثقال و درهم در کتب معتبرۀ لغت و فقه و طب نیز چون جوامع الادویۀ زنجانی و غیره چنان بیان شده که یک درهم نیم مثقال و یک حصه از پنج حصۀ مثقال، و یک مثقال مقدار یک درهم است و سه بخش از هفت بخش یک درهم. چنانکه ده درهم مقدار هفت مثقال است. (فرهنگ نظام). وزنه ای مساوی 24 نخود، در صورتی که هر نخود چهار گندم باشد. (ناظم الاطباء). وزنی معادل بیست و چهار نخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طبق معمول یک مثقال = 4/64 گرم = 71/6 گرین. (فرهنگ فارسی معین) : ز زر خایه ای ریخته صد هزار ابا هر یکی گوهر شاهوار چهل کرده مثقال هر خایه ای همان نیز گوهر گرانمایه ای. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1563). دو بودی به مثقال هر یک به سنگ یکی دانۀ نار بودی به رنگ. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1639). همان تخت پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه نقرۀ خام بد میخ و بش یکی ز آن به مثقال بدشست و شش. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 2487). به مثقال از آن هر یکی پانصد کز آتش شدی رنگ همچون بسد. (شاهنامه ایضاً). نیاطوس را مهره دادم هزار همان زر سرخ و همان گوشوار کجا سنگ هر مهره ای بد هزار ز مثقال گنجی که کردم شمار. فردوسی (شاهنامۀ چ دبیرسیاقی ص 2525). ولی هر چه باشد ز مثقال کم ز خاصیت افتد وگر صد بهم. نظامی
هم سنگ چیزی. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). هم سنگ. مقدار. ج، مثاقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثقال الشی ٔ میزانه من مثله و منه: ان اﷲ لایظلم مثقال ذره، ای زنه ذره. (از اقرب الموارد) : و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلاتظلم نفس شیئا وان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21). یا بنی انها ان تک مثقال حبه من خردل فتکن فی صخره او فی السموات او فی الارض یأت بها اﷲ ان اﷲ لطیف خبیر. (قرآن 16/31). فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره. (قرآن 7/99 و 8). اﷲ بنگیرد به مثقال یک ذره گناه ناکرده. (کشف الاسرار ج 2 ص 503) ، وسیله ای که با آن اشیاء را وزن کنند و بسنجند خواه کم باشد خواه زیاد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیطالمحیط). آنچه بدان وزن کنند. (از اقرب الموارد). وزنی است. (فهرست ولف). به اعتبار زمان و مکان وزن مثقال متغیر بوده و در مآخذ مختلف برای این زمان معادلهای مختلفی آورده اند بدینقرار: در عرف چیزی است که وزن شدۀ آن پاره ای از طلا و به مقدار بیست قیراط باشد و ظاهر کلام جوهری آن است که به عقیدۀ او معنی عرفی که ذکر شدمعنی لغوی مثقال است و قیراط پنج دانۀ جو متوسط است پس وزن مثقال یکصد دانۀ جو باشد و این قول بنا بررأی متأخران و وزن اهل حجاز و بیشتر شهرها است اما بنا بر رأی متقدمان و وزن اهل سمرقند مثقال شش دانگ و دانگ چهار طسوج و طسوج دو حبه و حبه دو دانۀ جو است. پس مثقال نوزده قیراط است به اضافۀ یک دانۀجو و بنابراین تفاوت بین قول متقدمان و متأخران چهار جو است. بیرجندی گوید دینار یک مثقال است که عبارت از یک صد دانۀ جو می باشد در شرع و این قول نزد اهل هرات متعارف است در این زمان و آن که گفته است مثقال بیست قیراط است پیروی از متعارف هراتیها کرده و قیراط پنج دانۀ جو و هر ده درهم هفت مثقال است و این را وزن سبعه نامند. و صاحب بحرالجواهر گوید مثقال به حساب دراهم یک درهم و سه سبع درهم است و به حساب طسوجات بیست و چهار طسوج است و به حساب شعیره نود و شش شعیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک درهم و سه ربع درهم بوده یعنی ده درهم هفت مثقال می شده است. (ابن خلدون، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل یک درهم و سه ربع درهم. (مفاتیح العلوم، یادداشت ایضاً) یک درهم و دودانگ و نیمی دانگ است و آن معادل است با بیست قیراط. (معالم القربه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حساب دراهم یک درهم و ربع و سدس و دو ثلث شعیره و به حساب طساسیج 24 طسوج و به حساب شعیر یکصد و هشت شعیرات اصطلاحاً. ج، مثاقیل. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سنگ زر و آن یک درم و سه ربع درم باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وزنی است که چهار و نیم ماشه باشد اگر چه در این اختلاف بسیار کرده اند مگر اقوی همین است. (غیاث) (آنندراج). معادل شصت و هشت حبه یعنی شصت و هشت جو میانه است به اضافۀ چهار از هفت قسمت یک جو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدار چهل و هشت حبه یعنی چهل و هشت جو میانه و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصه کرده باشند. (یادداشت ایضاً). هفتاد و دو جو (صراح، یادداشت ایضاً). ابن البیطار ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هجده قیراط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیست قیراط. (صراح، یادداشت ایضاً). درباب مثقال اقوال بسیار است بعضی گفته اند وزن هر ده درهم شش مثقال بود و وزن هر مثقالی بیست و دو قیراط، یک حبه کم و قول دیگر آن است که مثقال هفتاد و دو جو است. (رسالۀ اوزان و مقادیر). به حساب دراهم یک درهم و سه هفتم درهم و به حساب طساسیج بیست و چهار طسوج و به حساب شعیره نود و نه شعیره و در اصطلاح زرگرهای ما برابر با یک درهم ونیم است. (از محیطالمحیط). وزنی است معادل بیست و چهار نخود. مثقال مذکور صیرفی است و درباب مثقال شرعی و طبی میرمحمد مؤمن در رسالۀ مقادیر و اوزان گوید: ازاوزان اصل مشهور مثقال است و آن به وزن شصت و هشت جو است و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصۀ برابر کنند شیخ جمال الدین ذکر نموده که مثقال در جاهلیت و اسلام اختلافی نیافته و درهم مختلف بوده و در اوایل اسلام بر وجهی که مذکور گردید به وزن چهل و هشت جو قراریافته و نسبت میان مثقال و درهم در کتب معتبرۀ لغت و فقه و طب نیز چون جوامع الادویۀ زنجانی و غیره چنان بیان شده که یک درهم نیم مثقال و یک حصه از پنج حصۀ مثقال، و یک مثقال مقدار یک درهم است و سه بخش از هفت بخش یک درهم. چنانکه ده درهم مقدار هفت مثقال است. (فرهنگ نظام). وزنه ای مساوی 24 نخود، در صورتی که هر نخود چهار گندم باشد. (ناظم الاطباء). وزنی معادل بیست و چهار نخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طبق معمول یک مثقال = 4/64 گرم = 71/6 گرین. (فرهنگ فارسی معین) : ز زر خایه ای ریخته صد هزار ابا هر یکی گوهر شاهوار چهل کرده مثقال هر خایه ای همان نیز گوهر گرانمایه ای. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1563). دو بودی به مثقال هر یک به سنگ یکی دانۀ نار بودی به رنگ. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1639). همان تخت پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه نقرۀ خام بد میخ و بش یکی ز آن به مثقال بدشست و شش. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 2487). به مثقال از آن هر یکی پانصد کز آتش شدی رنگ همچون بسد. (شاهنامه ایضاً). نیاطوس را مهره دادم هزار همان زر سرخ و همان گوشوار کجا سنگ هر مهره ای بد هزار ز مثقال گنجی که کردم شمار. فردوسی (شاهنامۀ چ دبیرسیاقی ص 2525). ولی هر چه باشد ز مثقال کم ز خاصیت افتد وگر صد بهم. نظامی
موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می شود، مانند، شبیه، مشابه، در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل، فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره مثال دادن: فرمان دادن، برای مثال گر مثالم دهد به معذوری / تا به خانه شوم به دستوری (نظامی۴ - ۶۰۹) مثال زدن: ذکر کردن مثال
موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می شود، مانند، شبیه، مشابه، در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل، فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره مثال دادن: فرمان دادن، برای مِثال گر مثالم دهد به معذوری / تا به خانه شوم به دستوری (نظامی۴ - ۶۰۹) مثال زدن: ذکر کردن مثال
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکیل. (منتهی الارب). مادر گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء). زن بسیار فرزندگم کرده. ج، مثاکیل. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مثکل و مثکله شود
زن گم کرده فرزند. ج، مثاکیل. (منتهی الارب). مادر گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء). زن بسیار فرزندگم کرده. ج، مثاکیل. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مُثکِل و مَثکَلَه شود
ناقه مرقال، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر زودرو. مرقل. مرقله. ج، مراقیل. (اقرب الموارد) : مرقال من آن باده زده کشتی بر آب پوینده تر از کشتی بر آب به رفتار. منوچهری
ناقه مرقال، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر زودرو. مُرقِل. مُرقله. ج، مَراقیل. (اقرب الموارد) : مرقال من آن باده زده کشتی بر آب پوینده تر از کشتی بر آب به رفتار. منوچهری
پارچۀ پنبئین سفید ناکرده که مثقالی نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ نخی که امروز متقال گویند و آن قماشی نزدیک به کرباس است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). پارچۀ سفید شبیه به کرباس و لطیف تر از آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متقالی شود
پارچۀ پنبئین سفید ناکرده که مثقالی نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ نخی که امروز متقال گویند و آن قماشی نزدیک به کرباس است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). پارچۀ سفید شبیه به کرباس و لطیف تر از آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متقالی شود
دهی است جزء دهستان مرکزی صومعه سرای شهرستان فومن که در 6 هزارگزی خاور صومعه سرا واقع است و راه فرعی صومعه سرا به ترکستان از وسط آن میگذرد. جلگه و مرطوب است و 786 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ماسوله. محصولش برنج، توتون سیگار، ابریشم و ماهی. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان مرکزی صومعه سرای شهرستان فومن که در 6 هزارگزی خاور صومعه سرا واقع است و راه فرعی صومعه سرا به ترکستان از وسط آن میگذرد. جلگه و مرطوب است و 786 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ماسوله. محصولش برنج، توتون سیگار، ابریشم و ماهی. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
گرانبار پا به ماه: زن، کند رو: ستور سنگین گشته، جنبنده بار سنگین تحمیل شده گرانبار. زن باردار نزدیک بوضع حمل، ستور آهسته رو. سنگین گردیده، متحرک مقابل مخفف ساکن. سنگین کننده گران سنگ گرداننده
گرانبار پا به ماه: زن، کند رو: ستور سنگین گشته، جنبنده بار سنگین تحمیل شده گرانبار. زن باردار نزدیک بوضع حمل، ستور آهسته رو. سنگین گردیده، متحرک مقابل مخفف ساکن. سنگین کننده گران سنگ گرداننده