جدول جو
جدول جو

معنی متکاری - جستجوی لغت در جدول جو

متکاری
(مُ تَ)
به کرایه گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به کرایه میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکاری شود
لغت نامه دهخدا
متکاری
سلاک گیرنده (سلاک کرایه)
تصویری از متکاری
تصویر متکاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر، همسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متواری
تصویر متواری
فراری، در به در، پنهان شده، پنهان، پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
کسی که چهار پا کرایه می دهد، چاروادار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
دارای عزت و با احترام، پاکدامن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تکارم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَبْ بِ)
عمل تکبر و خودخواهی. خودستایی: و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد. (منتخب قابوسنامه ص 17)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَتْ تُ)
به کرایه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
کاشتن درخت مو. کاشتن تاک یعنی درخت انگور. (از یادداشت مؤلف). عمل کشت وپرورش گیاهانی از قبیل مو. (فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
یکی از دهستانهای هفت گانه بخش سردشت شهرستان مهاباد است که در شمال بخش واقع است و از شمال به دهستان منگور مهاباد و از جنوب به دهستان بریاج و از مشرق به دهستان گورک سردشت و بریاجی واز غرب به مرز ایران و عراق محدود است. کوهستانی و جنگلی و هوای آن سردسیر است. محصول عمده اش مواد جنگلی و محصولات دامی و توتون است. شغل اهالی گله داری و جزئی زراعت و جاجیم و جوراب بافی از صنایع دستی آنهاست. این دهستان از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 3703 تن سکنه دارد. قرای مهم آن احمد بریو، بنی خلف، بیوران بالا، ملاشیخ، زیوه و مرکز دهستان قریۀ ملاشیخ است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
با هم رونده. (آنندراج). کسی که با هم دیگری همراه رود. (ناظم الاطباء) ، جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس). و رجوع به تجاری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
معارضه کننده با هم یکدیگر را. (آنندراج). با هم خصومت کننده و با هم مقابلی کننده، حریف جاه و منصب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تباری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِهْ)
بطور کراهت و ناراضی. و بدون اختیار. یقال فعله متکارهاً. (ناظم الاطباء). ناخواست و ناپسند داشته و نعت است از تکاره یقال فعله علی تکاره و متکارها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ک ف ء’، برابر شونده و برابر ایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برابر و موافق و هم کفو. (ناظم الاطباء). رجوع به تکافوء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / مُ)
تازی است یعنی نهان گشته. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 526). پنهان گشته. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پنهان گشته، و عرب نیز همین گوید. (صحاح الفرس چ طاعتی). پنهان شده باشد که مقابل آشکار است و در عربی هم به این معنی و هم به معنی... باشد. (برهان) ... در صورتی که کلمه متواری به ضم اول و فتح ثانی به معنی پنهان شده صرفاً عربی است و در قرآن آمده است: ’حتی توارت بالحجاب’. (مقدمۀ برهان چ معین ص 91). پوشیده شونده و پنهان شونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. نهفته شده و پنهان گشته و مخفی شده و رو پنهان کرده و روپوشانده و عزلت گرفته. (ناظم الاطباء) : یزید (ابن فرید) حیلت کرد تا بگریخت و به بغداد شد و یک چند ببغداد متواری بود. (تاریخ سیستان).
سیاست محمود دانست، به شب از غزنین برفت و به هری بدکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرودآمد، و شش ماه در خانه او متواری بود... (چهارمقالۀ عروضی ص 80).
گر پری ز انسان بخوبی، به بدی هرگز نبد
سالها متواری و پنهانی از انسان پری.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 859).
بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای.
انوری.
نوح از حدوث آن مشکل مبهم و وقوع آن حادثۀ معظم هراسان شد و مضطرب گشت و شهر را بازگذاشت و جائی متواری بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 116).
گر تو را صد گنج زر متواری است
از همه مقصود برخورداری است.
عطار.
ز شرم لفظ تو متواری است آب حیات
درون پردۀ ظلمت از آن نهان آمد.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
دمی که عقرب کلکش به جنبش آرد نیش
شود حسود به سوراخ مار متواری.
طالب آملی (از آنندراج).
، سرگشته و حیران. (برهان). دربدر. سرگردان. (فرهنگ فارسی معین) :
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی.
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 140).
و رجوع به ذیل معنی اول شود.
- متواری جای، مخفی گاه. جای تواری. جای پنهان شدن: چون هارون را بکشتند در ساعت (عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ) از متواری جای بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428).
- متواری شدن، پنهان شدن. پوشیده شدن. نهان گردیدن. مخفی شدن: بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 205). عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد متواری شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403). بوالحسن... متواری شد امیر محمود جد فرمود در طلب وی. (تاریخ بیهقی).
گر چه به یمگان شده متواریم
وین بفزوده ست مرا برتری.
ناصرخسرو.
بیدلان در پردۀ او باز متواری شدند
دلبران در حلقۀ اقبال پیدایی شدند.
سنائی.
قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف
ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار.
انوری.
چون زسنگی چشمه ای جاری شود
سنگ اندر چشمه متواری شود.
مولوی.
و چهل سال از خلق متواری شده. (مجالس سعدی ص 15).
- ، دربدر شدن. سرگشته و حیران و سرگردان شدن.
- متواری گاه، متواری جای: چون وی کشته شد آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده زاده عبدالجبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). و رجوع به متواری جای شود.
- متواری گشتن، متواری شدن. پنهان گردیدن: حاسدامروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقالۀ عروضی ص 24).
- ، سرگردان و دربدر گشتن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
به شک شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشکوک و در گمان و شک. (ناظم الاطباء) ، جنگجو و ستیزه جو و منازعه و مخاصمه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تماری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ را)
نهانگاه و محل اختفا: چون ذونواس بازگشت به یمن این دو کس به نجران آمد و این مردمان که مانده بودند از متواری بیرون آورده و گفت شماکلیسیا آبادان کنید. (تاریخ طبری، ترجمه بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ ری)
به خواب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خفته و به خواب شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خربنده. (دهار) (مهذب الاسماء). به کرایه دهنده. ج، مکارون و اکریاء. (منتهی الارب). کسی که اسب و شتر و غیره به کرایه دهد. (غیاث). کسی که اسب و استرو خر به کرایه برد. (آنندراج). خربنده و کرایه دهنده یعنی آن کس که خر و اسب و اشتر کرایه می دهد. (ناظم الاطباء). کرایه دهنده ستور. ج، مکارون و گویند هؤلاء المکارون و ذهبت الی المکارین، و چون به ضمیر متصل متکلم وحده اضافه گردد گویند هذا مکاری (م ری ی ) ، و همچنین است در جمع هولاء مکاری (م ری ی ) که لفظ واحد و تقدیر مختلف است. اکنون مکاری غالباً به خرکچی و قاطرچی (خربنده و استربان) گفته می شود. (از اقرب الموارد). آنکه ستور چون خر و استر به کرایه دهد. چاروادار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چارپادار. کسی که به وسیلۀ چارپایان اهلی مانند اسب و خر و قاطر و یابو مسافر و بار حمل و نقل می کند. خربنده. خرکچی. این کلمه در زبان عوام مکّاری به همان معنی خرکچی و خربنده تلفظ می شود و گاه برای اشخاص به صورت لقب در می آید مانند حاجی مکاری. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : مردم آنجا بیشترین مکاری باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). مردم آن سلاح ور باشد و مکاری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). مکاریان آن بارها را به سوی خانه خود بردن اولیتر دیدند. (کلیله و دمنه). بدان مرد مکاری ماند که بار خر یک سو سبک کند و یک سو سنگی. (مرزبان نامه چ 3 قزوینی ص 279).
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم.
مولوی.
خری دیدم در آنجا ایستاده
به پشتش ریش از چوب مکاری.
شفیع اثر (از آنندراج).
- مکاری مفلس، آنکه ستور به کرایه دهد و وجه کرایه بگیرد و چون هنگام سفر فرارسد او را ستوری نباشد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَکْ کا)
مکر و حیله گری و فریبندگی. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مکار. گربزی:
وز شوی نهان به غدر و مکاری
در جام شراب زهر بگسارد.
ناصرخسرو.
و رجوع به مکار شود
لغت نامه دهخدا
(خِمَ)
عمل خدمتکار. پرستاری. چاکری. نوکری. (ناظم الاطباء). وصافه. ایضاف. (منتهی الارب). بندگی. کنیزی. غلامی: من بنده در مراسم خدمتگاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام. (سندبادنامه ص 280). روی را بسپیده و غازه نیاز و اخلاص بیارای و پای را بخلخال خدمتکاری آراسته گردان. (کتاب المعارف) ، وزارت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احتکاری
تصویر احتکاری
منسوب به احتکار کایی که در آن احتکار شده باشد، احتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکاری
تصویر بشکاری
زراعت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاری
تصویر بیکاری
حالت و کیفیت بیکار بیشغلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
فریبندگی، حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاری
تصویر تکاری
به سلاک گرفتن (سلاک کرایه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متواری
تصویر متواری
پنهان گشته، پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکارم
تصویر متکارم
دارای عزت و با احترام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر و همسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمتکاری
تصویر خدمتکاری
پایزنی پا کاری زواری پرستاری عمل خدمتکار نوکری چاکری کلفتی
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل آبکار و آبکش سقایی، شرابخواری باده نوشی، شراب فروشی باده پیمایی، حکاکی نگین سازی، آبیاری کشت و زرع، آبدادن فلزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
((مُ))
کرایه دهنده، کسی که چهارپایان را کرایه می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
((مُ تَ))
برابر، همسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متواری
تصویر متواری
((مُ تَ))
پنهان شده، فراری
فرهنگ فارسی معین
پراکنده، دربه در، سرگردان، فراری، گریزان، پنهان، مخفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد