جدول جو
جدول جو

معنی متوشن - جستجوی لغت در جدول جو

متوشن
(مُ تَ وَشْ شِ)
آب کم شده و نقصان یافته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوشح
تصویر متوشح
حمایل افکنده، آراسته، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متون
تصویر متون
متن ها، پشت ها، درون چیزی ها، نوشته ها، مکتوب ها، مقابل حاشیه ها، بخشهای اصلی یک نوشته یا صفحه، جمع واژۀ متن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
جمع واژۀ متن. رجوع به متن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کم شدن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
سست و کاهل و تنبل کار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جِ)
خوار و فروتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
خوار و ذلیل و هلاک شده، شکم کلان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
چرم نرم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست نرم شده وصاف و صیقلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَذْ ذِ)
مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توذن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَرْ رِ)
کسی که روغن بسیار می مالد، کسی که بناز پرورده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تورن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
حمایل درافگنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دردو شاهد زیر به معنی مزین و آراسته و علامت نهاده و نشان کرده آمده است: و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت... به قدر امکان... مواظبت نماید... و از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاهی روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 7-8). شیری بود پرهیزگار.. باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری، و ظاهری متوشح به وقع شکوه شهریاری. (مرزبان نامه ص 228) ، حمیل وار به گردن آویزنده جامه و شمشیر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حمایل وار درافگنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توشح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
آماده گردنده بدی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آماده و مهیای بدی. (ناظم الاطباء). و رجوع به توشز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
گوسفند که به کوه برآید به چرا. (آنندراج) (از منتهی الارب). گلۀ برآمده بر کوه برای چرا. (ناظم الاطباء) ، فراگیرنده چپ و راست کوه را، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
بد کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توشغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شی)
نمایان شده در شخص موی دورنگ از پیری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَضْ ضِ)
خوار و دون و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به توضن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِ)
کسی که فریاد میکند برای یاری و اعانت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تولن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَشْ شِ)
درشت گردیده و سخت شده. (آنندراج). درشت شده و ناهموار. (ناظم الاطباء) ، لباس درشت و نااملس پوشیده، گستاخ و درشت در تکلم، بی ادب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَغْ غِ)
پیش درآینده در جنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توغن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَعْ عِ)
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جای گرفتن و اقامت کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متون
تصویر متون
جمع متن، نسک ها دیپ ها جمع متن: متون ادبی
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پوشیده، شمشیر آویخته پوشنده جامه: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری و ظاهری متوشح بوقع شکوه شهریاری، آنکه شمشیر بپهلو آویزد جمع متوشحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوشح
تصویر متوشح
((مُ تَ وَ شِّ))
پوشنده جامه، آن که شمشیر به پهلو آویزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متون
تصویر متون
((مُ))
جمع متن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
باشنده، ساکن، مقیم، مجاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد