جدول جو
جدول جو

معنی متوحن - جستجوی لغت در جدول جو

متوحن(مُ تَ وَحْ حِ)
خوار و ذلیل و هلاک شده، شکم کلان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متون
تصویر متون
متن ها، پشت ها، درون چیزی ها، نوشته ها، مکتوب ها، مقابل حاشیه ها، بخشهای اصلی یک نوشته یا صفحه، جمع واژۀ متن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
فرد، یگانه، تنها، بی مثل، بی مانند، آنکه از مردم دوری می کند، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
کسی که از چیزی ترس و وحشت دارد، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع،
جای ویران و متروک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَضْ ضِ)
خوار و دون و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به توضن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
آب کم شده و نقصان یافته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَرْ رِ)
کسی که روغن بسیار می مالد، کسی که بناز پرورده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تورن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَذْ ذِ)
مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توذن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
چرم نرم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست نرم شده وصاف و صیقلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
ستور گرم شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حی)
شتابنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چابک و شتابان. (ناظم الاطباء). و رجوع به توحی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
گلناک و آلوده به گل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
خانه و جای ویران و بی اهل. (آنندراج). ویران و خراب و متروک و بی اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، ترسیده. (ناظم الاطباء). وحشت زده و مرعوب. بد دل شده: لشکر ایشان از استماع این سخن متوحش و از حدیث گذشته جمله دم درکشیدند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 30) ، وحشتناک. (ناظم الاطباء). ترس آور و رعب انگیز: در این بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری متوحش رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556) ، رمندۀ وحشی. مقابل اهلی: جانور متوحش را... به مقام استیناس میرساند. (بخاری) ، تهی شکم. (آنندراج). گرسنه و تهی شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، آمادۀ کوچ و رحلت از ترس و وحشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
فرد یگانه و بی مثل و بی مانند و تنها و مجرد. (از ناظم الاطباء). یگانه. منفرد. صاحب یگانگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجل متوحد، مرد یگانه. واﷲ المتوحد، اﷲ صاحب یگانگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجل متوحد، مرد یگانه و نیز از صفات باریتعالی جل شأنه میباشد. یقال: اﷲ المتوحد، خدای صاحب یگانگی. (ناظم الاطباء) : یک جوهر شش صفت متکثر باشد، متوحد و منفرد نباشد. (جامع الحکمتین ص 65) ، خلوت نشین. (ناظم الاطباء). که با مردم نیامیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جِ)
خوار و فروتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
سست و کاهل و تنبل کار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَعْ عِ)
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَحْ حِ)
آن که به ناپسندی کار کند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی رغبت و بی میل و ناراضی و کسی که برخلاف میل و اراده اش مجبور شده باشده. (ناظم الاطباء) ، درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیر و درنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزحن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَغْ غِ)
پیش درآینده در جنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توغن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَحْ حِ)
نیکو بیننده و نیکو یابنده. (آنندراج). کسی که هیئت چیزی را نیک می بیند و نیکو می یابد آنرا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسحن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِ)
کسی که فریاد میکند برای یاری و اعانت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تولن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
فرد یگانه و بی مثل و بی مانند و تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
ترسیده، وحشت زده حمایل افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحن
تصویر توحن
کلانشکمی، نابودی، خوار گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
((مُ تَ وَ حِّ))
یگانه، فرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
((مُ تَ وَ حِّ))
ترسیده، وحشت کرده
فرهنگ فارسی معین
باشنده، ساکن، مقیم، مجاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترسان، ترسیده، سراسیمه، مرعوب، هراسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد