جدول جو
جدول جو

معنی متوحشه - جستجوی لغت در جدول جو

متوحشه(مُ تَ وَحْحِ شَ)
مؤنث متوحش. و رجوع به متوحش شود
لغت نامه دهخدا
متوحشه
مونث متوحش
تصویری از متوحشه
تصویر متوحشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوسطه
تصویر متوسطه
مقطع تحصیلی پس از دورۀ راهنمایی و پیش از پیش دانشگاهی یا دانشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
کسی که از چیزی ترس و وحشت دارد، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع،
جای ویران و متروک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
وحشت دارنده، دلتنگ و آزرده از کسی، وحشتناک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ / حِ شَ/ شِ)
مأخوذ از تازی، به یکدیگر فحش دادن و رد و بدل کردن فحش. (ناظم الاطباء). بدزبانی با یکدیگر. مباذاءه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَسْ سِ طَ)
مؤنث متوسط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مدرسه متوسطه، مدرسه میان ابتدایی و عالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دبیرستان
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَنْ نِ شَ)
امراءه متخنشه، زنی که در آن بقیه ای از جوانی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، متخنشات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَوْ وِ حَ)
تأنیث متدوح. پرشاخ. شاخناک. شاخ آور. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) : جالینوس فی کتاب المیامیر، تکون فی منبتها متدوحه علی قدرالقامه تمیل علی الارض میلا کثیراً... (مفردات ابن البیطار، جزء ثالث ص 136)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِ دَ)
تأنیث متولد: ینفع من السدد العارضه فی الکبد والطحال، المتولده من الرطوبات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر مأخذ)
لغت نامه دهخدا
(حِ شَ)
تأنیت موحش. (از یادداشت مؤلف). رجوع به موحش شود
لغت نامه دهخدا
(حِ شَ / شِ)
موحش. وحشت انگیز و هولناک و هرآنچه سبب ترس گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به موحش و موحشه شود، هرآنچه سبب اندوه و ملالت گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
خانه و جای ویران و بی اهل. (آنندراج). ویران و خراب و متروک و بی اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، ترسیده. (ناظم الاطباء). وحشت زده و مرعوب. بد دل شده: لشکر ایشان از استماع این سخن متوحش و از حدیث گذشته جمله دم درکشیدند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 30) ، وحشتناک. (ناظم الاطباء). ترس آور و رعب انگیز: در این بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری متوحش رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556) ، رمندۀ وحشی. مقابل اهلی: جانور متوحش را... به مقام استیناس میرساند. (بخاری) ، تهی شکم. (آنندراج). گرسنه و تهی شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، آمادۀ کوچ و رحلت از ترس و وحشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جِ هََ)
متوجهه. مؤنث متوجه. ج، متوجهات. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متوجه و متوجهات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
وحشت جوینده. (غیاث) (آنندراج). وحشت یابنده. خلاف مستأنس. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج). آزرده. (زمخشری) : گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). گفت چنین می نماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. گفتم زندگانی خداوند دراز باد به چه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخردو فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی ص 80). الیسع چون ازبنی اعمام خود مستوحش بود قصد ’سرّمن رأی’ کرد. (تاریخ قم ص 102). و رجوع به استیحاش شود، آنکه به چیزی انس نگرفته باشد. (از اقرب الموارد) ، مکانی که ’وحش’ شده و مردم آنجا را ترک گفته باشند. (از اقرب الموارد). غامر. بایر. خراب
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَحْ حِرَ)
عین متجحره، چشم در چشم خانه فرورفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجحر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ شَ)
تأنیث مستوحش. أرض مستوحشه، زمین وحشت آگین. (منتهی الارب). رجوع به مستوحش و استیحاش شود
لغت نامه دهخدا
(شَءْ شَءَ)
یکدیگر را خراشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زحمت دادن و دفع کردن کسی را و کوشش نمودن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ستیزه کردن با کسی و رزم نمودن و دفع کردن و راندن او را از نزد خود. (از ناظم الاطباء). راندن کسی را از خود و از دیگری و مجاحسه لغتی در آن است. (از اقرب الموارد). جحاش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
دلتنگ و آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتوحه
تصویر مفتوحه
مفتوحه در فارسی مونث مفتوح زبر دار، گشوده مونث مفتوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاحشه
تصویر مفاحشه
با یکدیگر فحش دادن و رد و بدل کردن فحش
فرهنگ لغت هوشیار
متوجهه در فارسی مونث متوجه نمیده روی کننده مونث متوجه جمع متوجهات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحشین
تصویر متوحشین
جمع متوحش در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متورعه
تصویر متورعه
مونث متورع جمع متورعات
فرهنگ لغت هوشیار
متوسطه در فارسی مونث متوسط: میانه میانجی مونث متوسط جمع متوسطات. یا مدرسه متوسطه دبیرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متولیه
تصویر متولیه
مونث متولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکحله
تصویر متکحله
مونث متکحل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترشحه
تصویر مترشحه
مترشحه در فارسی مونث مترشح: زهناک تراوه مونث مترشح جمع مترشحات
فرهنگ لغت هوشیار
متبحره در فارسی مونث متبحر: کار شناس کار دان دانا مونث متبحر جمع متبحرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحشه
تصویر موحشه
مونث موحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
ترسیده، وحشت زده حمایل افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوحشه
تصویر مستوحشه
مونث مستوحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوسله
تصویر متوسله
مونث متوسل جمع متوسلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
((مُ تَ وَ حِّ))
ترسیده، وحشت کرده
فرهنگ فارسی معین
ترسان، ترسیده، سراسیمه، مرعوب، هراسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد