خود را پیر خرف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خود را پیرخرف مینمایاند و اظهار خرافت وپیری میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهارم شود
خود را پیر خرف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خود را پیرخرف مینمایاند و اظهار خرافت وپیری میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهارم شود
همدیگر همنشینی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مشغول به هم صحبتی و همدمی در گفتگو و همنشینی در مجلس شراب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنادم شود
همدیگر همنشینی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مشغول به هم صحبتی و همدمی در گفتگو و همنشینی در مجلس شراب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنادم شود
لشکریان. سپاهیان. (فرهنگ فارسی معین) : بیشتر اهل مملکت از امرا و کبرا و حشم و خدم و متجنده ورعیت موافقت اولوالامر را واجب شمرده... (المعجم ازفرهنگ فارسی ایضاً). مقصود آن که متجنده و سپاهیان واصحاب اشغال به قلعۀ مرغه استیمان کنند. (جهانگشای جوینی). و هر کس که بودند از متجنده، با اقمشه و امتعه بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی). و شیاطین ملاحده به نصال شهب آسای متجنده بسیار سوخته گشتند. (جهانگشای جوینی). متجنده و اوباش بعضی ایلات که در بیغوله های گمنامی خزیده و مترصد فرصت بودند... (مجمل التواریخ گلستانه، از یادداشت دهخدا). و رجوع به تجند شود
لشکریان. سپاهیان. (فرهنگ فارسی معین) : بیشتر اهل مملکت از امرا و کبرا و حشم و خدم و متجنده ورعیت موافقت اولوالامر را واجب شمرده... (المعجم ازفرهنگ فارسی ایضاً). مقصود آن که متجنده و سپاهیان واصحاب اشغال به قلعۀ مرغه استیمان کنند. (جهانگشای جوینی). و هر کس که بودند از متجنده، با اقمشه و امتعه بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی). و شیاطین ملاحده به نصال شهب آسای متجنده بسیار سوخته گشتند. (جهانگشای جوینی). متجنده و اوباش بعضی ایلات که در بیغوله های گمنامی خزیده و مترصد فرصت بودند... (مجمل التواریخ گلستانه، از یادداشت دهخدا). و رجوع به تجند شود
برهم زننده و با هم کوبنده. (آنندراج). برهم زده شده و با هم کوفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انبوهی کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصادم شود
برهم زننده و با هم کوبنده. (آنندراج). برهم زده شده و با هم کوفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انبوهی کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصادم شود
کسی است که همیشه به خدمت بندگان قیام کند و خدمت او خالی از هواهاو شوائب نفسانی باشد، ولیکن هنوز به حقیقت زهد نرسیده باشد. گاه به سبب غلبۀ ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه به واسطۀ غلبۀ هوا خدمت او قبول نشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات سیدجعفر سجادی)
کسی است که همیشه به خدمت بندگان قیام کند و خدمت او خالی از هواهاو شوائب نفسانی باشد، ولیکن هنوز به حقیقت زهد نرسیده باشد. گاه به سبب غلبۀ ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه به واسطۀ غلبۀ هوا خدمت او قبول نشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات سیدجعفر سجادی)
لجوج. معاند. (دهار). ستیزنده. (دانشنامۀ علایی). ستیزه کننده و جنگجو و مبرم. (ناظم الاطباء). ستیزه نماینده. عربده جو. (آنندراج) : و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را به نشان و جواب احمقان خاموشی دان. (قابوسنامه ص 32)
لجوج. معاند. (دهار). ستیزنده. (دانشنامۀ علایی). ستیزه کننده و جنگجو و مبرم. (ناظم الاطباء). ستیزه نماینده. عربده جو. (آنندراج) : و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را به نشان و جواب احمقان خاموشی دان. (قابوسنامه ص 32)
از هندم معرب اندام فارسی، تظریف و استوار کردن چیزی را: و لم یذکر فی الحکایه سعتها و هل کانت قطعهً واحدهً او قطاعاً تهندم وقت نصبها (نهب قبه البلور) . (الجماهر بیرونی). سارویه در تهندم و تهندس و تشیید اساس و استواری بنیاد کتب خانه افراط انفاق و وفور خرج ارزانی داشت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 15)
از هندم معرب اندام فارسی، تظریف و استوار کردن چیزی را: و لم یذکر فی الحکایه سعتها و هل کانت قطعهً واحدهً او قطاعاً تهندم وقت نصبها (نهب ُ قبه البلور) . (الجماهر بیرونی). سارویه در تهندم و تهندس و تشیید اساس و استواری بنیاد کتب خانه افراط انفاق و وفور خرج ارزانی داشت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 15)
پشیمان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پشیمان و نادم و متأسف. (ناظم الاطباء). نادم. پشیمان. ندمان. ندیم، فکانی سبابهالمتندم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تندم شود
پشیمان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پشیمان و نادم و متأسف. (ناظم الاطباء). نادم. پشیمان. ندمان. ندیم، فکانی سبابهالمتندم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تندم شود
ویران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خراب شده و ویران شده و منهدم گشته وپایمال شده در ویرانی. (ناظم الاطباء) ، خشمناک ترساننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به تهدم شود
ویران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خراب شده و ویران شده و منهدم گشته وپایمال شده در ویرانی. (ناظم الاطباء) ، خشمناک ترساننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به تهدم شود
معرب از اندازۀ فارسی، مهندز. اندازه گیرنده. (غیاث). تقدیرکننده. (مهذب الاسماء) محاسب. شماردار. مقدر: ز دینار و گوهر هزاران هزار که آن را مهندس نداند شمار. فردوسی. گهر دادش و چیز چندین ز گنج که ماند از شمارش مهندس برنج. اسدی. و گر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صدهزار. فردوسی. نداند مشعبد ورا بند چون نداند مهندس مرا درد چند. منجیک. نشمرد احوال او مهندس اگر چند به صد سالیان شمار کند. ناصرخسرو. قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی. سعدی. ، کسی که در علم هندسه و اشکال عالم باشد. (غیاث). عالم هندسه. هندسه دان: این پادشاه... هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی) ، مساح. زمین پیما. اندازه گیرندۀ زمین و بنا و غیره: مهندسان آن را مساحت کرده اند، برابر شهر میافارقین است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 77) ، اندازه گیر در کاریز و بنا و زمین و جز آن و سنگ تراشی و نجاری و معماری و غیره. آنکه اندازه گیرد مجاری قناتها و ابنیه را. مقدر مجاری میاه و قنی. (قاموس). معمار. متخصص در امور ساختمان. کار نمای بنایان. راهنمای بنائی: یکی در ز آهن برو ساخته مهندس بر آن گونه پرداخته. فردوسی. مهندس پذیرفت ایوان شاه بدو گفت من دارم این دستگاه. فردوسی. آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا. سنائی. عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی کشور نو رقم زند فر تو از موفری. خاقانی. ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق نوح و ملک دروگر. خاقانی. زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه آب چون آئینه، شان انگبین گشت از صفا. خاقانی. مهندس گفت کردم هوشیاری دگر اقبال خسرو کرد یاری. نظامی. مهندس دستۀ پولاد تیشه ز چوب نارتر کردی همیشه. نظامی. طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، متخصص ایجاد طرحها و کارهای ساختمانی و معماری یا راهسازی یا کشاورزی و یا ساختن انواع ماشین. - سرمهندس، رئیس مهندسان. - مهندس فلک، زحل. کنایه از ستارۀ زحل است. (آنندراج). - ، منجم. (آنندراج). ، کارساز. (یادداشت مؤلف). کارسازنده. (دستور الاخوان)
معرب از اندازۀ فارسی، مهندز. اندازه گیرنده. (غیاث). تقدیرکننده. (مهذب الاسماء) محاسب. شماردار. مقدر: ز دینار و گوهر هزاران هزار که آن را مهندس نداند شمار. فردوسی. گهر دادش و چیز چندین ز گنج که ماند از شمارش مهندس برنج. اسدی. و گر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صدهزار. فردوسی. نداند مشعبد ورا بند چون نداند مهندس مرا درد چند. منجیک. نشمرد احوال او مهندس اگر چند به صد سالیان شمار کند. ناصرخسرو. قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی. سعدی. ، کسی که در علم هندسه و اشکال عالم باشد. (غیاث). عالم هندسه. هندسه دان: این پادشاه... هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی) ، مساح. زمین پیما. اندازه گیرندۀ زمین و بنا و غیره: مهندسان آن را مساحت کرده اند، برابر شهر میافارقین است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 77) ، اندازه گیر در کاریز و بنا و زمین و جز آن و سنگ تراشی و نجاری و معماری و غیره. آنکه اندازه گیرد مجاری قناتها و ابنیه را. مقدر مجاری میاه و قنی. (قاموس). معمار. متخصص در امور ساختمان. کار نمای بنایان. راهنمای بنائی: یکی در ز آهن برو ساخته مهندس بر آن گونه پرداخته. فردوسی. مهندس پذیرفت ایوان شاه بدو گفت من دارم این دستگاه. فردوسی. آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا. سنائی. عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی کشور نو رقم زند فر تو از موفری. خاقانی. ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق نوح و ملک دروگر. خاقانی. زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه آب چون آئینه، شان انگبین گشت از صفا. خاقانی. مهندس گفت کردم هوشیاری دگر اقبال خسرو کرد یاری. نظامی. مهندس دستۀ پولاد تیشه ز چوب نارتر کردی همیشه. نظامی. طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، متخصص ایجاد طرحها و کارهای ساختمانی و معماری یا راهسازی یا کشاورزی و یا ساختن انواع ماشین. - سرمهندس، رئیس مهندسان. - مهندس فلک، زحل. کنایه از ستارۀ زحل است. (آنندراج). - ، منجم. (آنندراج). ، کارساز. (یادداشت مؤلف). کارسازنده. (دستور الاخوان)
مردمیار کسی است که همیشه بخدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هوا ها و شوایب نفسانی باشد و لیکن هنوز بحقیقت زهد نرسیده باشد، گاه بسبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه بواسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
مردمیار کسی است که همیشه بخدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هوا ها و شوایب نفسانی باشد و لیکن هنوز بحقیقت زهد نرسیده باشد، گاه بسبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه بواسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
کسی است که همیشه به خدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هواها و شوایب نفسانی باشد ولیکن هنوز به حقیقت زهد نرسیده باشد. گاه به سبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه به واسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
کسی است که همیشه به خدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هواها و شوایب نفسانی باشد ولیکن هنوز به حقیقت زهد نرسیده باشد. گاه به سبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه به واسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود