جدول جو
جدول جو

معنی متنفظ - جستجوی لغت در جدول جو

متنفظ
(مُ تَ نَفْ فِ)
خشمگین و غضب آلود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آبله کرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحفظ
تصویر متحفظ
آگاه، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفس
تصویر متنفس
نفس کش، جاندار، زنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
نفرت دارنده، بیزار، گریزان، برای مثال من آزموده ام این رنج و دیده این زحمت / ز ریسمان متنفر بود گزیدۀ مار (سعدی۲ - ۶۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفذ
تصویر متنفذ
کسی که بر دیگران نفوذ و تسلط دارد، بانفوذ
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَفْ فِ)
کسی که نافله بجای می آورد، یعنی عبادتی که واجب نبود، کسی که افزونتر از یاران برای اصحاب خود غنیمت گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَفْ فِ)
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تکلم کننده و سخن گوینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلفظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَظْ ظِ)
پاکی نماینده به تکلف، پاکی جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به تکلف پاکی جوینده. (ناظم الاطباء) ، پاکیزه شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پاک وپاکیزه و نظیف. (ناظم الاطباء). رجوع به تنظف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
نازنده برافزون تر از آنچه که دارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که زیاده بر آنچه دارد می نازد و لاف میزند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
گذشته و نفوذ کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تنفذ شود، آن که بر دیگران تسلط و نفوذ دارد. صاحب نفوذ. ج، متنفذین. توضیح اینکه این کلمه ساختگی است، زیرا ’تنفذ’ در لغت عرب نیامده و بجای آن ’نافذ’ و ’نفوذ’ و ’نفّاذ’ مستعمل است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود.
- متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391).
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیدۀ مار.
سعدی.
قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت.
حافظ.
- متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
دم برزننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نفس کشنده و نفس دار و جاندار و حیوان و کس. (ناظم الاطباء). نفس کش. زنده. جاندار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارجانب راه گریز مسدود و متنفسی را زنده نخواهند گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه ص 227). و رجوع به تنفس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
موی واتیغ خاسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی واتیغ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنفش شود، آماسیدۀ نرم درون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نرم درون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
آن که بیندجای را تا بشناسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نگرد جایی را تا بشناسد هر چه در وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنفض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
دست که آبله ناک و سست و تنگ گردد از کار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آبله کرده از کار و محنت. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
کسی که از نافقاء بیرون آورد کلاکموش را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَفْ فِ)
پرهیزکننده. (آنندراج) ، هشیار و بیدار و یادگیرنده. (آنندراج). آگاه و هوشیار و خبردار و کسی که خود را متنبه می کند و آگاه می سازد، کسی که خاطرنشان می کند و به یاد خود می سپارد و یک یک را یاد می گیرد. (ناظم الاطباء). یادگیرنده. ج، متحفظین. و رجوع به تحفظ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متلفظ
تصویر متلفظ
واژه پرداز سخن پرداز سخن گوینده جمع متلفظین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنعظ
تصویر متنعظ
سیخ فز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفذ
تصویر متنفذ
نفوذ کننده، با نفوذ و مسلط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
رمنده و نفرت کننده، گریزان و بیزار تجسس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفس
تصویر متنفس
دم بر زننده، نفس کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
یاد گیرنده، هشیار بیدار، پرهیز کننده پرهیز کننده، هوشیار، حفظ کننده یاد گیرنده جمع متحفظین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلفظ
تصویر متلفظ
((مُ تَ لَ فِّ))
سخن گوینده، جمع متلفظین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفذ
تصویر متنفذ
((مُ تَ نَ فِّ))
بانفوذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
((مُ تَ نَ فِّ))
نفرت دارنده، بیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفس
تصویر متنفس
((مُ تَ نَ فِّ))
نفس کشنده، نفس کش، جاندار، زنده، جمع متنفسین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
بیزار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیزار، دلزده، رمیده، فراری، گریزان، مشمئز، منزجر، نفور
متضاد: راغب، شایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانفوذ، پرنفوذ، توانا، سرجنبان، صاحب اعتبار، صاحب نفوذ، معتبر، نفوذدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد