گذشته و نفوذ کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تنفذ شود، آن که بر دیگران تسلط و نفوذ دارد. صاحب نفوذ. ج، متنفذین. توضیح اینکه این کلمه ساختگی است، زیرا ’تنفذ’ در لغت عرب نیامده و بجای آن ’نافذ’ و ’نفوذ’ و ’نفّاذ’ مستعمل است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، از فرهنگ فارسی معین)
گذشته و نفوذ کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تنفذ شود، آن که بر دیگران تسلط و نفوذ دارد. صاحب نفوذ. ج، متنفذین. توضیح اینکه این کلمه ساختگی است، زیرا ’تنفذ’ در لغت عرب نیامده و بجای آن ’نافذ’ و ’نَفوذ’ و ’نَفّاذ’ مستعمل است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، از فرهنگ فارسی معین)
جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. (غیاث) (آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232). از گوش سر ندای ازل استماع کن نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289). تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434). پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317). به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی). منفذی یابددر آن بحر عسل آفتی را نبود اندر وی عمل. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271). منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر. مولوی. گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان. مولوی. منفذش نی از قفص سوی علا در قفسها می رود از جا به جا. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419). کوه را غرقه کند یک زخم نم منفذی گر باز باشد سوی یم. مولوی. طایفۀ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. (گلستان سعدی)
جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. (غیاث) (آنندراج). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232). از گوش سر ندای ازل استماع کن نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289). تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434). پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317). به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی). منفذی یابددر آن بحر عسل آفتی را نبود اندر وی عمل. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271). منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر. مولوی. گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان. مولوی. منفذش نی از قفص سوی علا در قفسها می رود از جا به جا. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419). کوه را غرقه کند یک زخم نم منفذی گر باز باشد سوی یم. مولوی. طایفۀ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. (گلستان سعدی)
نازنده برافزون تر از آنچه که دارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که زیاده بر آنچه دارد می نازد و لاف میزند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفج شود
نازنده برافزون تر از آنچه که دارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که زیاده بر آنچه دارد می نازد و لاف میزند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفج شود
رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود. - متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391). من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی ز ریسمان متنفر شود گزیدۀ مار. سعدی. قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال متنفر شده از بنده گریزان میرفت. حافظ. - متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26)
رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود. - متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391). من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی ز ریسمان متنفر شود گزیدۀ مار. سعدی. قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال متنفر شده از بنده گریزان میرفت. حافظ. - متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26)
دم برزننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نفس کشنده و نفس دار و جاندار و حیوان و کس. (ناظم الاطباء). نفس کش. زنده. جاندار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارجانب راه گریز مسدود و متنفسی را زنده نخواهند گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه ص 227). و رجوع به تنفس شود
دم برزننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نفس کشنده و نفس دار و جاندار و حیوان و کس. (ناظم الاطباء). نفس کش. زنده. جاندار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارجانب راه گریز مسدود و متنفسی را زنده نخواهند گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه ص 227). و رجوع به تنفس شود
آن که بیندجای را تا بشناسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نگرد جایی را تا بشناسد هر چه در وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنفض شود
آن که بیندجای را تا بشناسد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نگرد جایی را تا بشناسد هر چه در وی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنفض شود
کسی که نافله بجای می آورد، یعنی عبادتی که واجب نبود، کسی که افزونتر از یاران برای اصحاب خود غنیمت گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
کسی که نافله بجای می آورد، یعنی عبادتی که واجب نبود، کسی که افزونتر از یاران برای اصحاب خود غنیمت گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود