جدول جو
جدول جو

معنی متناجح - جستجوی لغت در جدول جو

متناجح(مُ تَ جِ)
آن که خواب او راست باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که راست باشد خواب او. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناجح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصالح
تصویر متصالح
کسی که مالی یا ملکی از طرف کس دیگر به او مصالحه شود، کسی که در عقد صلح مالی را قبول می کند، کسی که با دیگری صلح و سازش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناجح
تصویر مناجح
منجح ها، پیروزمندها، کامیاب ها، جمع واژۀ منجح
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَجْ جِ)
روائی خواهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که روایی و آسانی میخواهد. (ناظم الاطباء). رجوع به تنجح شود، کامیاب و بهره مند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
آسانی کننده همدیگر. (آنندراج). مهربان و شفیق با یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تسامح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
بردارنده چیزی را بر چوب، میان خود. (آنندراج). دو نفر یا زیادتر که باری را بروی چوب انداخته و با هم حمل کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدالح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
همدیگر را ذبح نماینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تذابح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هم دیگر دست گیرنده. (آنندراج). دست هم دیگر را گیرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تصافح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم آشتی کننده و نیکو نماینده. (آنندراج). صلح کننده و آشتی کننده با یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصالح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یِ)
یکدیگر را آواز دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مر همدیگر را بانگ زننده. (ناظم الاطباء) ، نیام شمشیر کفته و ترکیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصایح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَجِ)
منازعت و خلاف کننده با هم. (آنندراج) (منتهی الارب). با هم دیگر مخالفت و منازعت کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشاجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
سپس پایگی بازگردنده. (آنندراج). بازگشته و برگردنده. (ناظم الاطباء) : آن فر و اقبال اپرویز و پارسیان نقصان گرفت و متراجع گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی چ کمبریج ص 104). و رجوع به تراجع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
سنگ اندازی کننده با هم. (آنندراج). مشغول به سنگ اندازی بر یکدیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراجم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
نیکوکار و منعمی که گاه از این دست ببخشد و گاه از آن دست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تراوح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
دهش گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عطا گرفتن و بخشش. (از اقرب الموارد). روزی دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی بطور مجهول استعمال می شود. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ منجح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ منجح، به معنی فیروزمند. (آنندراج) ، در شواهد زیر به معنی رستگاریها و پیروزیها و برآمدن حاجات آمده که بنابر قاعده باید جمع منجح یا منجحه باشد، اما این دو صیغه در کتب لغت که در دسترس ما بود دیده نشد: مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطار امطار این علوم سیراب می گردد. (تاریخ بیهق ص 4). باری تعالی و تقدس هرچه مصالح احوال و مناجح آمال او در آن است ارزانی دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 105). حق سبحانه تعالی ضامن مناجح آمال و سازندۀ مصالح احوال. (منشآت خاقانی ایضاً ص 133). امیر ناصرالدین همگنان را در کف رعایت خویش گرفت و به مصالح و مناجح همه قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 25). هیچ چیز از مقدور و میسور در حفظ مصالح و نظم مناجح آن حضرت دریغ نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 176). مملوک و مقدور خویش در مصالح و مناجح او بذل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). قبلۀ علم که ارباب حوائج و اصحاب مناجح از هر فج عمیق و از هر دیار جدید و عتیق به جانب او همی به سعی آمدندی... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443). و قاعده عدل که مناجح خلق ومصالح ملک بر آن مبتنی است خلل پذیرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). ترجیح جانب دوستان... بر هرچه مصالح و مناجح آمال و امانی این جهانی است در مذهب فتوت وشریعت کرم واجب است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
پی درپی خوابهای کسی راست آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مرتبط شده بواسطۀ مزاوجت و زناشویی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناکح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
با هم راز گوینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با همدیگر راز گوینده و نجوا کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تناجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
با هم پیکار و نزاع کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با یکدیگر پیکار کننده و نزاع کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تناجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
افزاینده در بیع و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افزون کننده در ربیع و جز آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناجش شود، آن که بالای دست کسی برآمده و قیمت چیزی را زیاد کند بدون آن که ارادۀ خریدن داشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
همدیگر پیکار نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). با همدیگر پیکار کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناجز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
متلاطم و مترشح وترشح کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناجخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
کسی که پراکنده میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تناجث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
با هم روی روی گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تناوح شود، بادهای مخالف و مقابل هم، دو کوه روباروی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
بر یکدیگر سرون زننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تناطح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
زناکار و زناکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسافح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
یکدیگر را پنددهنده و نصیحت کننده. (ناظم الاطباء). متقابلاً یکدیگر را نصیحت کننده. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متناصح
تصویر متناصح
یکدیگر را پند دهنده و نصیحت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناجح
تصویر تناجح
راست در آمدن خواب خوابدرستی تینابدرستی (تیناب رویا)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متصاعد، فرا یازان سازش پذیر، سازشگر سازش کننده آشتی کننده سازش کننده، قبول کننده عقد صلح کسی که در عقد صلح طرف ایجاب واقع شود آنکه مالی یا ملکی باوصلح شود مقابل مصالح (مصالح و متصالح را طرفین صلح نامند) جمع متصالحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسامح
تصویر متسامح
مهربان و شفیق با یکدیگر، چشم پوشی کننده از یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشاجر
تصویر متشاجر
در هم آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناجح
تصویر مناجح
جمع منجح، کامیابان، کامروایان، پیروز مندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتناح
تصویر امتناح
دهش گرفتن، روزی دادن
فرهنگ لغت هوشیار