جدول جو
جدول جو

معنی متمنطق - جستجوی لغت در جدول جو

متمنطق
(مُ تَ مَ طِ)
کمر بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تمنطق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستنطق
تصویر مستنطق
استنطاق کننده، بازپرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمنی
تصویر متمنی
کسی که تمنی و آرزویی دارد، آرزو کننده، خواهش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمزق
تصویر متمزق
پراکنده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
کمربند بر کمر نهادن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و این مانند تمدرع و تمندل از درع و مندیل است. (از اقرب الموارد) ، و بسیاری گویند تمنطق یعنی تعاطی علم منطق و منه قولهم: من تمنطق فقد تزندق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَسْ سِ)
آراسته. ترتیب داده. انتظام داده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنسق و تنسیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
نیکو داننده و باریک رونده در دانش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راست و درست و باریک بین. (ناظم الاطباء) ، جاسوسی کننده در خبر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راز جوینده و تجسس کننده در خبر. و رجوع به تنطس شود، لطیف وپاکیزه، خوش و نفیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
دور درشونده در سخن و به غور نگرنده، زیرکی و باریکی کننده در امور. (آنندراج) (منتهی الارب). آگاه و دوراندیش و ساعی و جاهد. (ناظم الاطباء) ، آن که سخن با کام افتد. (مهذب الاسماء). در کام گوینده سخن را. (منتهی الارب). رجوع به تنطع شود، زحمتکش، مباشر و کارگزار هوشیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْطِ)
گوشواره در گوش نهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زینت داده شده با گوشواره، آلوده شده به عیب و عیب دار و معیوب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تنطف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
کسی که از نافقاء بیرون آورد کلاکموش را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَوْ وِ)
آن که نیکو کند لباس خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک و پاکیزه و خوش وضع در لباس. (ناظم الاطباء). رجوع به تنوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
آب تیره. (آنندراج). آب کدر و تیره. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
مرده ای که خوشبوی شده باشد به حنوط و حنوط بوی خوشی است برای مردگان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفن شدۀ با حنوط و گیاههای خوشبو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
کسی که شراب بسیار خورد و هر ساعت شراب نوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمهق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
ابر که ساعتی بارد و ساعتی باز ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، باران باریده شده در محلی بدون محل دیگر. (ناظم الاطباء). باران که جائی بارد و جائی نبارد. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
گفتگوکننده و نطق کننده. (ناظم الاطباء) ، کمر بر میان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنطق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
آنکه از او پرسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استنطاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
بازپرس. استنطاق کننده، گویا گرداننده. (آنندراج). خداوند تبارک و تعالی که گویا می گرداند. (ناظم الاطباء) ، آنکه سخن گفتن می خواهد از دیگری. (از اقرب الموارد) ، با هم مکالمه کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به استنطاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
با هم کشنده گوشت را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تماشق شود، کشنده به این طرف و آن طرف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ)
بی ادب و گستاخ و ناشایسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ دِ)
زندیق شونده و زندیق. (آنندراج). زندیق شده و بی دین و ملحد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزندق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَطْ طِ)
چشنده و لیسنده. (ناظم الاطباء) ، کسی که زبان را مقابل کام برده آواز برمی آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به تمطق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَنْ نِ عَ)
مؤنث متمنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متمنع شود
لغت نامه دهخدا
گویا گرداننده، پرسنده پرسشور باز پرس آنکه ازاشخاص استنطاق کندبازرس، جمع مستنطقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمنیه
تصویر متمنیه
مونث متمنی جمع متمنیات. مونث متمنی جمع متمنیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمغط
تصویر متمغط
تنبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمنی
تصویر متمنی
آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنطق
تصویر مستنطق
((مُ تَ طِ))
بازپرس، بازجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمنی
تصویر متمنی
تمنا کننده، خواهشمند، مستدعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متمنی
تصویر متمنی
خواهشمند
فرهنگ واژه فارسی سره
بازپرس، بازجو
متضاد: متهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد