جدول جو
جدول جو

معنی متملز - جستجوی لغت در جدول جو

متملز
(مُ تَ مَلْ لِ)
آن که برهد از کاری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رسته ورهایی یافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متملک
تصویر متملک
مالک شونده، مالک چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملک
تصویر متملک
آنچه به مالکیت درآید، مال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جداشونده، جدا و ممتاز، دارای قوۀ تمییز، دارای عقل و فهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَلْ لِ)
تابان و نرم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تابان و درخشان و صیقلی. (ناظم الاطباء) ، نرم گردیده، بازگشته از کاری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تملس شود، رسته و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
گول نماینده خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خود را گول و احمق بنمایاند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
تیر بی پر. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی پر و تابان گشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
آن که برهد و رسته. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رسته و رهایی یافته و آزاد شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
روی آژنگ ناک و در ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده ابرو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تمعز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چشم برکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر میکند چشم را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملخ شود، رجل متملخ الصلب، مرد سست پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل متملخ العقل، مرد بی عقل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
خداوند نمک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فروشندۀنمک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که فریاد میکند که فلان چیز نیک کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لَ)
به قهر به ملک کسی درآمده. (ازمنتهی الارب). آنچه به ملک و تصرف کسی در آمده باشد، مخصوصاً به غلبه و قهر. و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
متمزّر. رجوع به متمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مازز)
دور شونده و دور. (آنندراج). جداگانه و دور و جدا و علیحده. (ناظم الاطباء). رجوع به تماز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ لْ لِ)
آماده و مهیا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد) ، کسی که دامن بر می چیند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، خرامنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد). و رجوع به تهلز شو
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاپلوس و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن. بادمجان دور قاب چین. چاخان. داریه نم کن. لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود، ملاطفت و مهربانی کننده. مهربان، خاطرنواز و ملایم و شیرین، ریشخند کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
کسی که داخل به دین و ملت باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلد و تند و شتابان در رفتار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی آرام از اندوه و بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تملل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
به قهر ملک گرداننده چیزی را. (آنندراج). خداوند و مالک چیزی به قهر. (ناظم الاطباء) : ضیعتها و املاک متملک میشدند. (تاریخ قم ص 253). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لی)
سست و کاهل و آهسته. (ناظم الاطباء) ، برخوردار از زندگانی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تملی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ ی یِ)
جداشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جدا و علیحده و از هم جدا و متفاوت. (ناظم الاطباء).
- متمیز آمدن، جدا و تمیز داده شدن: حلال و حرام آمیخته شده باشد و متمیز نیاید وی را. (ترجمه النهایۀطوسی چ سبزواری ص 132).
- متمیز شدن، جدا شدن. ممتاز شدن. متمیز گردیدن: صفت این خون متمیز شود از خون استحاضه. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ص 15).
- متمیز گردیدن، متمیز شدن: و حق از باطل متمیز گردد. (انیس الطالبین ص 189). رجوع به ترکیب قبل شود.
، پاره پاره از خشم و غیظ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمیز شود، برگزیده و ممتاز. اهل تمیز و تشخیص. صاحب فهم و فراست: و مردم نوبنجان متمیز باشند و به صلاح نزدیک. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147). و مردم فیروزآباد متمیز و بکار آمده باشند و به صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). و مردم آنجا (شاپور) متمیز باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142). و بر متمیزان و بزرگان پوشیده نیست. (جهانگشای جوینی).
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
بردن و در تأخیر انداختن و رستن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخلص و تملس از چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متملس
تصویر متملس
رهیده رسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملغ
تصویر متملغ
گول نما چاپلوس چربزبان خوشامد گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
مالک چیزی ویس (ملک اربابی) ویسدار داستار بملکیت در آمده در تصرف کسی در آمده. مالک شونده متصرف جمع متملکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جدا و علحده و از هم جدا و متفاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملک
تصویر متملک
((مُ تَ مَ لِّ))
مالک شونده، متصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
((مُ تَ مَ یِّ))
جدا شونده، (ص) جدا، ممتاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تملق گو، چاپلوس، چرب زبان، زبان به مزد، سالوس، کاسه لیس، مجیزگو، مداهنه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد