جدول جو
جدول جو

معنی متمزع - جستجوی لغت در جدول جو

متمزع(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره پاره و بخش بخش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکافنده. (ناظم الاطباء) ، درنده از خشم. (ناظم الاطباء). پاره پاره از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متمزع
پاره پاره بخش بخش
تصویری از متمزع
تصویر متمزع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمزق
تصویر متمزق
پراکنده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
کسی که از کاری یا چیزی حظ و بهره ببرد، بهره مند، برخوردار
فرهنگ فارسی عمید
(مُتْ تَ زِ)
سنگدل. (منتهی الارب) (آنندراج). شدیدالنفس و سخت دل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.
- متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
پاره پاره شدن. (زوزنی). پاره پاره شدن از خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخش بخش کردن چیزی میان خود: تمزعوه بینهم، یعنی، بخش بخش کردند آن را میان خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: توزعوا المال بینهم و تمزعوه . (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَزْ زِ)
به نیم رس رسیده (خرما). تمر متجزع، بلغ الارطاب نصفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَزْ زِ)
اسپی که مهیای دویدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب آمادۀ دویدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ زْ زِ)
شتابنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). زود و جلد و شتابان. (ناظم الاطباء) ، زشت و ترشروی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَزْ زِ)
شتابان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَتْ تِ)
برخورداری یابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که برخورداری می یابد. (ناظم الاطباء). برخوردار از چیزی و کامران و مسرور. (ناظم الاطباء). بهره یاب. بهره مند. بهره ور. برخوردار. محظوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متمتع شدن، برخوردار شدن. بهره بردن. بهره مند شدن:
خواهی متمتع شوی از نعمت دنیا
با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد.
سعدی.
- متمتع گردیدن، بهره مند گردیدن. فایده بردن. متمتع گشتن: از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان).
- متمتع گشتن، بهره یاب گشتن. برخوردار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، عمره گذراننده به حج. (آنندراج). آن که عمره با حج بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : متمتع آن بودکه عمرۀ وی در ماههای حج واقع آمده باشد و ماههای حج ’شوال’ است و ’ذی القعده’ و ’ذی الحجه’. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ج 1 ص 138). و رجوع به تمتع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
شتابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلد و شتاب. (ناظم الاطباء) ، جویندۀ چراگاه، کسی که بینی وی در خشم می جنبد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زَ)
کسی که به یکبار شیر میدوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
آن که یک یک مکد و اندک نوشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نوشد یا می مکد اندک اندک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
متمزّر. رجوع به متمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
عادت شده و خوی گرفته. (ناظم الاطباء). خوی کننده به چیزی، به سر خود رونده، به تکلف جوانمردی کننده، افزونی کننده بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَشْ شِ)
پاک کننده خود را از پلیدی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک کننده خود را از نجاست و پلیدی. (ناظم الاطباء) ، کسی که میخورد هر آنچه در کاسه بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تمشع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَظْ ظِ)
سایه که جای به جای رود. (آنندراج). حرکت کننده در سایه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لیسنده، کسی که درنگی میکند و به تأخیر میاندازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمظع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
روی آژنگ ناک و در ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده ابرو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تمعز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَنْ نِ)
ثابت و استوار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمنع شود، غالب و مظفر و فیروز، دلیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که بازمیدارد و منع میکند. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَیْ یِ)
روان و گدازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). روان و مایع گداخته. (ناظم الاطباء). رجوع به تمیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَزْ زِ)
پراکنده و پریشان. (غیاث) (آنندراج) : خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38) ، تقسیم کننده و مقسم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تقسیم شده و مقسوم. (ناظم الاطباء). و رجوع به توزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَزْ زِ)
تخلف کننده از قوم خود. (آنندراج). تخلف کرده. (ناظم الاطباء) ، مهجورمانده از دوستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، گیرندۀ بهرۀ خود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخزع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
برخورداری یابنده، بهره مند گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرع
تصویر متمرع
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزع
تصویر تمزع
بخش بخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزع
تصویر متزع
متزایل در فارسی: جدا شونده سنگدل، درشت اندام، باز ایستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
((مُ تَ مَ تِّ))
برخوردار از چیزی، بهره مند، کسی که عمره (زیارت بیت الله با شرایط خاص) به جا آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
برخوردار
فرهنگ واژه فارسی سره
برخوردار، بهره ور، بهره مند، حظیظ، رستی خوار، کامران، کامیاب، متلذذ، متنعم، مستفید، منتفع
متضاد: بی نصیب، محروم
فرهنگ واژه مترادف متضاد