جدول جو
جدول جو

معنی متماحل - جستجوی لغت در جدول جو

متماحل(مُ تَ حِ)
دراز مضطرب خلقت از شتر و مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: رجل متماحل، فاحش الطول. (از اقرب الموارد) ، خانه دور از خانه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد متغیراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یقال رأیته متماحلا، ای متغیرالبدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سبسب متماحل، بیابان دراز و بی پایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فی الحدیث عن علی ٌ کرم اﷲ وجهه: اًن ّ من ورائکم اموراً متماحله، أی فتناًیطول شرحها و امرها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متماثل
تصویر متماثل
چیزی که مانند چیز دیگر باشد مانند هم، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کسی که به چیزی مایل است، کج شونده، خمیده، مایل گشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصالح
تصویر متصالح
کسی که مالی یا ملکی از طرف کس دیگر به او مصالحه شود، کسی که در عقد صلح مالی را قبول می کند، کسی که با دیگری صلح و سازش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاکل
تصویر متشاکل
همانند، مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاغل
تصویر متشاغل
آنکه خود را به کاری مشغول سازد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مماحله با یکدیگر یعنی، مکرنمودن و دشمنی کردن باهم. (از اقرب الموارد) ، دور افتادن از یکدیگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ لَ)
مؤنث متماحل. خانه های دور از خانه ها. یقال دار متماحله، ای متباعده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود، فلاه متماحله، دشت بی کران. بیابان بعید الاطراف. (از اقرب الموارد). رجوع به متماحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَحْ حِ)
مکرنماینده و فریبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مکار و حیله باز و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یِ)
به این طرف و آن طرف جنبنده. (ناظم الاطباء) :
ای سپس مال و آز مانده شب و روز
نیستی الاکه سایۀ متمایل.
ناصرخسرو.
جلوه کنان میروی ّ و باز نیایی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل.
سعدی.
، در خم و چم شونده، مأخوذ از تمایل بمعنی خمیدن. (غیاث) (آنندراج) ، کج شده و خمیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمایل شود، میل و خواهش کننده. (غیاث) (آنندراج). میل کرده و راغب شده و مایل گشته. (ناظم الاطباء). گرایسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
رجوع به متمایل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
مشابه و مانند همدیگر شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همسرو مانند هم و مثل هم. (ناظم الاطباء) ، بیماری که به به شدن نزدیک شود. (آنندراج). بیمار به شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تماثل شود، در حساب هر دوعدد که متساوی یکدیگر باشند متماثلان خوانند چون چهار و چهار. (از نفایس الفنون). دو عددی که هم از لحاظقدر مطلق و هم از لحاظ علامت مانند هم باشند چون ’8 و 8’ و ’5 و 5’ متماثلان باشند. رجوع به تماثل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحِ)
ستیهنده و خصومت کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با یکدیگر خصومت نماینده و نزاع کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تماحک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
خویشتن را نادان نماینده، کسی که تظاهر به نادانی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزائل
تصویر متزائل
متزایل در فارسی: جدا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسائل
تصویر متسائل
همخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداول
تصویر متداول
رایج، و معمول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
جدا و علیحده، دور و متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاحم
تصویر متزاحم
انبوهی نماینده، گرد آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متضاحک
تصویر متضاحک
همخند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متصاعد، فرا یازان سازش پذیر، سازشگر سازش کننده آشتی کننده سازش کننده، قبول کننده عقد صلح کسی که در عقد صلح طرف ایجاب واقع شود آنکه مالی یا ملکی باوصلح شود مقابل مصالح (مصالح و متصالح را طرفین صلح نامند) جمع متصالحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
با هم خصومت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشاکل
تصویر متشاکل
همریخت همچهر موافقت کننده، چیزی که مانند و موافق چیزی دیگر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحامل
تصویر متحامل
زیر بار رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادل
تصویر متبادل
معاوضه کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمحل
تصویر متمحل
مکر نماینده و فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
مانند هم، همانند چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
به اینطرف و آنطرف جنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
((مُ تَ ثِ))
مانند هم، شبیه یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کج شده و خمیده شده، آن چه که به چیزی میل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
شبیه، مانند، مثل، همانند
متضاد: متفاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمیده، کج، مایل، معطوف، منحرف، خواهان، راغب، شایق، گرونده، مایل
متضاد: متنفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد