جدول جو
جدول جو

معنی متلعجه - جستجوی لغت در جدول جو

متلعجه
(مُ تَ لَعْ عِ جَ)
زن بسیارشهوت جوشان گرم کس. (آنندراج) (از منتهی الارب). زن پرشهوت گرم فرج. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
متعلق، همسر مرد، عیال، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولنجه
تصویر مولنجه
شپشۀ گندم و آرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَلْ لِ قَ)
زن شخص. (ناظم الاطباء) : بابا پیروک و متعلقه اش ویلان و سرگردان سیر بیابانها همی کردند. (ولنگاری، قضیۀ نمک ترکی، صادق هدایت چ چهارم امیرکبیر، ص 169)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
درنگ کننده در کار و توقف نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته و درنگ کننده در کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
غلطنده از گرسنگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می جنبد و در می غلطد. (ناظم الاطباء). رجوع به تلعلع شود، عسل متلعلع، عسل که دراز شود وقت برداشتن. (منتهی الارب). انگبین که دراز شود وقت برداشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انگبین بسته و منجمد و انگبین که در برداشتن دراز گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ذِ)
خورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و چاشنی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعذم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ثِ)
درنگ کننده و توقف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که درنگی میکند و توقف مینماید. (ناظم الاطباء) ، کسی که نیک مینگرد و تأمل مینماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تلعثم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَسْ سِ نَ)
شتران رها کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ماده شتری که کرۀ دیگری را بجای کرۀ خود میگیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَجْ جِ فَ)
چاه کهنه که اطراف آن ریخته و ناصاف شده باشد و دولی را که در آن فرو میبرند جهت آب کشیدن پاره میکند. (ناظم الاطباء). بئر متلجفه، ای منخسفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ ظَ)
قید بعیره، المتلمظه، هر دو دست فراهم آورده بست شتر را چنانکه بساید دستی دست دیگر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). هر دو دست شتر را فراهم آورده به هم بست آنها را طوری که این دست به آن دست سائیده شد. (ناظم الاطباء). پیوستن دستهای شتر تا اینکه بساید لنگ به لنگ دیگر. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ عَ)
امراءه مختلعه، زن آرزومند جماع. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زن طلاق داده شده به طلاق خلع. زنی که مهر خود را به شوی خود بذل کرده است تا او را طلاق دهد. رجوع به طلاق و طلاق خلع و اختلاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ جِ)
خود را بر زمین زننده از دردی که رسیده باشد. (آنندراج). آن که خود را به زمین زند از درد و المی که به وی رسیده است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجعجع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ جَ)
روی گشاده. خمارنهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
ارض مثلوجه، زمین برف زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ثی ی)
دشوار شدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 36هزارگزی خاور همدان با 459 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ سَ)
جای درد. یقال: کواه المتلمسه، یعنی داغ کرد جای درد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بِ جَ)
نادان و احمق. (ناظم الاطباء) ، زنی که بربچۀ خود مهربان و از حال آن آگاه باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به متربج و تربج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ نَ)
مؤنث متلون. رجوع به متلون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ جَ)
امراءه ملتعجه، زن برآشفته از شهوت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی از دهستان اسفندآباد است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 1254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَجْ جِهْ)
خود را نادان نماینده. (آنندراج). کسی که خود را نادان می نمایاند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعجه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ / جِ)
کرمی باشد که در غله ها افتد و آن را تباه سازد و آن را شپشه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). کرمی که در انبار غله افتد و همه را ضایع کند و شپشه نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مولنجه
تصویر مولنجه
شپشک شپشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختلعه
تصویر مختلعه
مختلعه در فارسی: گایخواه: زن مونث مختلع زن آرزومند بر جماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلذذه
تصویر متلذذه
مونث متلذذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلمذه
تصویر متلمذه
مونث متلمذ جمع متلمذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنعمه
تصویر متنعمه
مونث متنعم جمع متنعمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعبه
تصویر متشعبه
مونث متشعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
عیال، زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلمه
تصویر متعلمه
متعلمه در فارسی مونث متعلم میلاو شاگرد مونث متعلم جمع متعلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولنجه
تصویر مولنجه
((لَ جَ یا جِ))
شپشک، شپشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
((مُ تَ عَ لِّ قِ))
عیال، همسر
فرهنگ فارسی معین