جدول جو
جدول جو

معنی متلافی - جستجوی لغت در جدول جو

متلافی
(مُ تَ)
رسنده و دریابندۀ چیزی. (آنندراج). آن که دریافت میکند و می یابد چیزی را. (ناظم الاطباء). رجوع به تلافی شود
لغت نامه دهخدا
متلافی
دریابنده رسنده
تصویری از متلافی
تصویر متلافی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متداعی
تصویر متداعی
ویژگی کسی که با دیگری طرف دعوی باشد، در علم روانشناسی چیزی که چیز دیگر را به خاطر بیاورد، فراخواننده، داعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلافی
تصویر تلافی
تدارک کردن، عوض دادن، جبران کردن، دریافتن، رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر، همسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاقی
تصویر متلاقی
کسی که با دیگری رو به رو شود، دو چیز که در یک نقطه به هم برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
چیزی که اجزای آن از هم گسیخته و پراکنده شده باشد، ازهم پاشنده، مضمحل
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
بسیار تلف کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که مال بسیار تلف کند. (مهذب الاسماء). بسیار تلف کننده. یقال، رجل مخلاف متلاف. (ناظم الاطباء). سخت مسرف. مخلاف. مضیاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
قرار ناگیرنده در جائی و چیزی برداشته شده از جایی. (آنندراج). بی ثبات و ناپایدار و جدا و متفرق و دور و منتقل از جای خود و برداشته شدۀ از جای خود و مایل از پهلوی کسی. (ناظم الاطباء) ، غافل و بی پروا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجافی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پیکار کننده و خصومت نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). مخاصم و معارض با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، دشنام دهنده به یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاحی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
خراب ومعدوم و در اینصورت مأخوذ است از لاشی و این قسم اشتقاق از مرکبات بسیار آمده و آنچه در مردم متلاشی بمعنی تلاش و تلاش کننده مشهور است محض غلط چرا که تلاش لفظ ترکی است و الفاظ ترکی و فارسی بطور عربی اشتقاق کردن خطاست، اگر چه بندرت فارسیان کرده اند، النادر کالمعدوم. (غیاث) (آنندراج). مرده ای که جثۀ وی از هم پراکنده و متفرق و ریزه ریزه شود. معدوم و فانی و نابود و از هم پاشیده. (ناظم الاطباء). از یکدیگر ریزنده. از یکدیگر ریخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متلاشی شدن، پراکنده و از هم پاشیده شدن. از هم ریختن. از هم فروریختن. داغان شدن. فرو ریختن. وارفتن. منفسخ شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از هم پاشیدن. مضمحل شدن: و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. (سندبادنامه ص 5). همه به یک لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی و به یک صدمه از طلیعۀ موکب او ناچیز گشتندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203).
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود بدور زمان.
سعدی.
- متلاشی کردن، از هم پاشیدن: روی بولایت آن کافر غدار نهاد و هر کجا میرسید از ولایت او به نهیب قهر متلاشی میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 39).
- متلاشی گردیدن، متلاشی شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). و قاعده یک مخروط به بلور متصل گردد، وقاعده یک مخروط بدانجای که شعاع متلاشی گردد... (قراضۀ طبیعیات ص 70).
، تلاش کننده و تجسس نماینده. (ناظم الاطباء). تلاش کننده. جستجوکننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گروهی که امورآنها درست و آراسته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلافق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دیدارکننده و همدیگر را بیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یکدیگر را ملاقات کرده و روباروی شده. (ناظم الاطباء). به یکدیگر رسنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دو چیز که در نقطه ای به هم رسند. (ناظم الاطباء) ، یکی از بحور شعر است و آن را ’رکض الخیل’ نیز نامند. (از اقرب الموارد). عبارت از رکض الخیل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به رکض در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ل وو’، جمعشده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاوی شود، متحد و متفق و هم عقیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ل ه و’، با هم بازی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مشغول به بازی و مشغول کرده مر دیگری را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ک ف ء’، برابر شونده و برابر ایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برابر و موافق و هم کفو. (ناظم الاطباء). رجوع به تکافوء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
با همدیگر منافی گردیده و یکدیگر را نفی کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تنافی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
افزون شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رسیدۀ به عده بسیار. (ناظم الاطباء). و رجوع به توافی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
درستی و راستی از طرفین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). که میان او و دیگری صفوت و خلوص هست. یکدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تصافی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شتری که گشاده رود از گرانباری. (آنندراج). ستوری که از سنگینی بار متزلزل باشد. (ناظم الاطباء) ، عاقل و زیرک، به نوبت گیرنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به متدافی شود
لغت نامه دهخدا
فرکس فرکست کفیده از هم باز شده شکافته و ترکیده از هم پاشنده از هم پاشیده ویران پریشان بر ساخته فارسی گویان از تلاش ترکی کوشنده جوینده مضطرب و معدوم، مرده، نابود و فانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاهی
تصویر متلاهی
همبازی
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی شیان تاوان، تایگانه در تازی به دست آوردن از میان بردن دریافتن جبران کردن تدارک کردن، عوض دادن، دریافت جبران. دریافتن، جبران
فرهنگ لغت هوشیار
دیدار کننده، همبر خورد، رو به رو روبرو شونده، دو چیز که در نقطه ای بهم رسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
روشن. درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
برابر و همسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
((مُ تَ لَ))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاقی
تصویر متلاقی
((مُ تَ))
با یکدیگر روبرو شونده، دو چیز که در یک نقطه به هم رسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
((مُ تَ))
از هم پاشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکافی
تصویر متکافی
((مُ تَ))
برابر، همسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلافی
تصویر تلافی
((تَ))
دریافتن، جبران کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
فرو پاشنده، فروریخته
فرهنگ واژه فارسی سره
درخشان، روشن، نورانی، پرتلالو، تابناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آش ولاش، ازهم پاشیده، پاشیده، پراکنده، داغان، مضمحل، ولو، تلاشگر، جستجوگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتقام، تقاص، جبران، جزا، خون خواهی، سزا، تاوان، غرامت
متضاد: عفو، جبران کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد