جدول جو
جدول جو

معنی متلائم - جستجوی لغت در جدول جو

متلائم
(مُ تَءِ)
جراحتی که کفشیر پذیرد. (آنندراج). به شده و شفا یافته. (ناظم الاطباء). سازگار. سازوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تلاؤم وتلائم شود، واپس دادۀ مهربانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متقادم
تصویر متقادم
گذشته، دیرینه، پیشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاطم
تصویر متلاطم
در حال خروشیدن و به هم خوردن، دارای تلاطم، کنایه از ناآرام، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دارای دشمنی و جنگ با یکدیگر، دشمن، در علم حقوق یک طرف دعوا در محاکمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
همراه، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ءِ)
از ’ؤم’، موافق و سازوار و یقال غنی غناء متوائماً، یعنی سرائید بی اختلاف لحن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سازو آواز هم آهنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
سازوار: طعام ملائم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موافق و سازوار: طعام ملائم،طعام سازوار و خوشگوار. (ناظم الاطباء). موافق و مناسب طبع. (غیاث) (آنندراج). سازگار. سازنده. موافق. خوش. مقابل منافر: شهوت در حیوان قوه جلب ملائم و غضب قوه دفع منافر است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نرم. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به ملایم شود، فراهم آینده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
همراه. وابسته: چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صلۀ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقالۀ عروضی ص 75).
- قضایای متلازم، هر دو قضیه از شرطیات که در کم متفق اند و در کیف مختلف و در مقدم مشترک و در تانی متناقض، متلازم باشند. (اساس الاقتباس ص 118)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
با همدیگر طپانچه زننده و به یکدیگر لطمه زننده. این لفظ اکثر در صفت دریای شدیدالموج واقع میشود. (آنندراج) (غیاث). با هم طپانچه زننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاطم شود، مضطرب و لطمه و صدمه بر همدیگر زننده. (ناظم الاطباء) ، دریای بسیار موج. (ناظم الاطباء). که موجهای آن بایکدیگر خورد (دریا). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
یکدیگر را نکوهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همدیگر را نکوهنده و ملامت کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلاوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
فال بدزننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). کسی که اندیشۀ بد می کند و بر بدی تفأل می زند، و فالگوی به بدی. (ناظم الاطباء) ، کسی که از جانب چپ کسی و یا چیزی می رود و درمی آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و رجوع به تشائم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَ)
از ’دٔم’، متهم و بدنام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
از ’دٔم’، انبوهی کننده. (آنندراج). فراهم آورده و انبوهی کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدائم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ)
سازواری. سازگاری و رجوع به تلاؤم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
اسبی که روشی آرد بعد روشی. (آنندراج). اسبی که پس از دویدگی اول دوباره دود. (ناظم الاطباء) : تام الفرس، روشی آورد بعد روشی. فرس متائم نعت است از آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متخاصم
تصویر متخاصم
دشمن کینگر آنکه با دیگری دشمنی کند جمع متخاصمین
فرهنگ لغت هوشیار
مردمیار کسی است که همیشه بخدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هوا ها و شوایب نفسانی باشد و لیکن هنوز بحقیقت زهد نرسیده باشد، گاه بسبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه بواسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبائن
تصویر متبائن
متباین درفارسی: جدا، نا ساز، نا برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبائع
تصویر متبائع
داد و ستد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملائم
تصویر ملائم
موافق مناسب: (... و انبساطی فزوده که خرد آنرا موافق مکاتبت نشمرد و ملایم مراسلت نداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلائم
تصویر تلائم
سازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشائم
تصویر متشائم
متشایم در فارسی: مرغوا زننده فال بد زننده
فرهنگ لغت هوشیار
همراه شونده، همراه، وابسته همراه باشنده، همراه جمع متلازمین. همراه، وابسته
فرهنگ لغت هوشیار
سیلی زننده تپانچه زننده، توفانی بر هم خورده بهم لطمه زننده تپانچه زننده، تلاطم دارنده دارای تلاطم: دریای متلاطم. مصظرب و لطمه و صدمه بر همدیگر زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاوم
تصویر متلاوم
همنکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدائم
تصویر متدائم
انبوهی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
((مُ تَ زِ))
همراه باشنده، همراه، جمع متلازمین، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاطم
تصویر متلاطم
((مُ تَ طِ))
بر همدیگر لطمه زننده، امواج دریا درحال خروشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره
سازگاری، سازواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملازم، همراه، وابسته، لازم وملزوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طوفانی، متموج، آشفته، آشوبناک، ناآرام، آشوب زده، بحران زده، بحرانی، مغشوش
متضاد: آرام، امن
فرهنگ واژه مترادف متضاد