جدول جو
جدول جو

معنی متقلنس - جستجوی لغت در جدول جو

متقلنس
(مُ تَ قَ نِ)
کلاه دار. (آنندراج). کلاه پوشنده. (منتهی الارب) : و تمامت... را از پوشندگان خمار و متقلنسان به کلاه و دستار چون رمۀ گوسفند از شهر بیرون راندند. (جهانگشای جوینی). تا به اضطرار به زی ختا متلبس و به کلاه ایشان متقلنس گشتند. (جهانگشای جوینی). رجوع به تقلنس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متقلب
تصویر متقلب
کسی که در کاری دغلی و نادرستی می کند، دغل کار، دگرگون شونده، برگردنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقلد
تصویر متقلد
کسی که امری را بر گردن گرفته، متعهد، مقلد، پیروی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
ملبّس، پنهان و پوشیده، در آمیخته، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
چیزی که با دیگری از یک جنس باشد، هم جنس، متناسب، متعادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متطلس
تصویر متطلس
آنکه طیلسان پوشیده، طیلسان پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَ قِ)
شنونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شنونده و مستمع. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقسقس شود
لغت نامه دهخدا
نام مردی است که کنیزکان بخریدی و بر ایشان قوادگی کردی و عذرا را بخرید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 203). یکی از نامها که در وامق وعذرا آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو رفتند سوی جزیره کیوس
یکی مرد بد نام او منقلوس.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 203)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ نِ)
مانا به چیزی. (آنندراج). هم جنس. از یک جنس و هم جنس و مشابه و مانا بهم. (ناظم الاطباء). شبیه به چیزی یا کسی. هم جنس. و رجوع به تجانس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَنْ نِ)
شیر و شیری که شکار را از دور احساس کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) ، آرام یابنده. (آنندراج). رام شده و دست آموز و انس و الفت گرفته و انسی و اهلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأنس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَعِ)
سوارشونده بر ناقه ای که در سواری نیامده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوارشونده بر ماده شتری که در سواری نیامده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ عِ)
کهنسال. (آنندراج). پیرمرد شکستۀ ضعیف، خانه ویران. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
مرد درآمده پشت برآمده سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگشته و پشت داده. (ناظم الاطباء) ، باز پس شونده از کاری و سپس ماننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقاعس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
با هم برجهنده. (آنندراج). مشغول به برجستن و کشیدن موی یکدیگر را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقافس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَلْ لِ)
کلاه پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلاه پوشنده وقلنسوه پوشیده. (ناظم الاطباء). رجوع به تقلس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کلاه پوشیدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : قلنسه فتقلنس، البسه القلنسوه فلبسها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
افسار پذیرفته، به گردن گرفته آنکه قلاده بر گردن انداخته، کسی که امری را بعهده گرفته: و از اکابر و متعینان کرمان... که هر دو متقلد منصب قضا بودند... همراه ایشان بودند جمع متقلدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
جامه پوشنده پوشنده، پوشیده، آمیزا آمیخته شو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متقی، شاهندگان پارسایان جمع متقی در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدلس
تصویر متدلس
پوشیده دارنده، لیسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدس
تصویر متقدس
پاک شونده و پاک
فرهنگ لغت هوشیار
زدوده سترده پاک شونده محو شده (نوشته)، در عبارت ذیل متحمل است که مراد شمشی باشد که بشکل سکه در آمده و آماده نقش پذیرفتن است: ... طلا و نقره مسکوک یا متطلس 380000 تومان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملس
تصویر متملس
رهیده رسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقلب
تصویر متقلب
مردم نادرست، فریبنده، دغلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلقن
تصویر متلقن
دریابنده فرا گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقنه
تصویر متقنه
متقنه در فارسی مونث متقن: استوار مونث متقن. مونث متقن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقوس
تصویر متقوس
کمانی کمانه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلس
تصویر متجلس
فرو رونده، جنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلیس
تصویر تقلیس
دف زدن، خوشخوانی، پیشباز از کسی با خواندن و پایکوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلنس
تصویر تقلنس
کلاهپوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن هم مان شبیه بچیزی یاکسی هم جنس جمع متجانسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
((مُ تَ نِ))
از یک جنس، مشابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره
سازگار، شبیه، متشابه، مشابه، همانند، همگون
متضاد: نامتجانس، ناهمگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همگن
دیکشنری عربی به فارسی