جدول جو
جدول جو

معنی متقصف - جستجوی لغت در جدول جو

متقصف(مُ تَ قَصْ صِ)
کشتی که شکسته شود از طوفان. (آنندراج). درهم شکننده کشتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقصف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصف
تصویر متصف
چیزی یا کسی که دارای صفتی است، دارندۀ صفتی، وصف شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَصْ صِ)
موصوف و مشهور و نامدار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ صَ)
صفت کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ صِ)
ستوده و وصف شده و بیان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رسم شدۀ با صفت و موصوف. (ناظم الاطباء). وصف شونده و توصیف شده و دارندۀ صفتی:
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روان شان مختلف.
مولوی.
هر که بدین جمله متصف است بحقیقت درویش است اگر چه در قبا است. (گلستان).
- متصف شدن، صفتی پذیرفتن. به صفتی شناخته شدن.
- متصف گردیدن، متصف شدن: به وفور قابلیت و رشد و کاردانی متصف گردید. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 163).
- متصف گشتن، متصف شدن. رجوع به ترکیب قبل شود.
، سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون) ، بیان کننده و توصیف نماینده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همدیگر را ستایش کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
شکسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراهم آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ازدحام. (اقرب الموارد) : فتتقصف علیه النساء المشرکین و ابناؤهم، ای یزدحمون. (اقرب الموارد) ، لهو و لعب کردن بر طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
مندفعشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دفعشده. (ناظم الاطباء) ، شکسته، واگذارشده. و ترک کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرْ رِ)
درخت و یا ریش پوست برداشته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَشْ شِ)
مرد شکیبا به قوت روزگذار و به جامۀ دریدۀ در پی نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد تنگ زیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که از آلایش و پلیدی و جز آن باک ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقشف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ قَصْ صِ)
نیزۀ شکسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقصد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
در پی رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسراغ گام و اثر پا رونده. (ناظم الاطباء) ، کسی که یاد می گیرد سخن و قصه و افسانه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقصص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
جراحتی که پر شود از ریم و آب زرد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیدۀپر شده از ریم. (ناظم الاطباء). رجوع به تقصع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
بریده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقصل شود، خرد شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکسته. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تقصم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صی)
به نهایت رسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که میرسد به نهایت چیزی، کوشش کننده در تفحص و تفتیش. (ناظم الاطباء). رجوع به تقصی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَعْ عِ)
چیزی که از جای رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبنده و حرکت کرده از جای خود. (ناظم الاطباء) ، دیوار ازبن افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوه لغزنده و روی ریخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقعف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
بازدارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، سخن آموزاننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که سخن گفتن می آموزاند کسی را و به وی میگوید چنین و چنان بگو. (ناظم الاطباء). رجوع به تقوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
مجتمع شده و فراهم شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقاصف شود، قطعات کشتی به هم زده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَصْ صِ)
خدمت کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنصف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصف
تصویر متصف
توصیف شده و دارنده صفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصف
تصویر متصف
((مُ تَّ ص))
دارنده صفتی
فرهنگ فارسی معین
دارنده، متخلق، موصوف، وصف شده، توصیف شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد